بسم الله الرحمن الرحیم واما داستانکی دیگر از سری حکایتهای واقعی قصه های طلبه شدن ما ... 🌸🍃چراغ روشن🍃🌸 اول 📝غرق رویاهای نوجوانی بودم و در شرف رفتن به دانشگاه.داشتم برای کنکور آماده می شدم. هر روزم با دوستان و دورهمی های دخترانه می گذشت و البته گاهی که درس نداشتم به مادرم در کارهای خانگی کمک می کردم؛ همان کارهایی که برای امرار معاش بود و دستمزد ناچیزی داشت. پدرم کارگر زحمتکشی بود که دوست داشت دخترش وارد دانشگاه شود و یک شغل نان و آبدار داشته باشد.او از اینکه نمی توانست زندگی بی کم و کسری برایمان فراهم کند؛ شرمنده بود و ما این را از دست های پینه بسته اش 😔می فهمیدیم که از صبح زود تا آخر شب کار می کرد.او در یک شرکت بزرگ سرویسکار ماشینهای سنگین بود و بعد از ساعت اداری اضافه کاری می کرد تا شاید یک لقمه نان بیشتر برای زن و بچه اش بیاورد. مادرم خانه دار بود و همه وقتش به پخت و پز و بشور و بساب برای هفت بچه قد و نیم قد می گذشت.مادرم زن با ایمان و مهربانی بود که فامیل پدرم به خاطر اخلاق خوبش حسابی او را دوست داشتند.😍 ✅خاطره نمازهای اول وقت مادرم و ✅صدای قشنگش که از لحن قرآن خواندنش پیدا بود؛ هنوز در ذهنم مانده است. در آن اوضاع مشغله خانه؛ ما فقط صبح زود موقع نماز و آخر شب پدرمان را می دیدیم و البته بعد از ظهرهای جمعه؛ چون از صبح زود برای اضافه کاری به شرکت می رفت. بار تربیت ما بر دوش مادر جوانمان بود که تنها عروس خانواده پدرم بود و باید تمام تلاشش را به کار می بست تا هم خانواده همسرش از او راضی باشند و هم برای تربیت هفت فرزندش کم نگذارد. ادامه دارد ..‌‌.