مهیا از اتاق بیرون آمد به دیوار تکیه داد نمی توانست کنارش بماند چون با هر دفعه ای که نام شهاب ر ا با گریه می گفتدل مهیا می لرزید و سخت بود کنترل اشک هایش. از پله ها پایین آمد و به آشپزخونه رفت شهین خانم سوالی نگاهش کرد مهیا لبخندی زد ـــ داره آماده میشه . شهین خانم گونه ی مهیا را بوسید ـــ ممنون دخترم ـــ چی میگی شهین جونم من به خاطرت دست به هرکاری میزنم شهین خانم و مهلا خانم بلند خندیدند فضای خانه نسبت به قبل خیلی بهتر شده بود مهمان ها همه آمده بودند و مهلا با کمک شهین خانم از همه پذیرایی می کردند همه از جا بلند شدند مهیا با تعجب به آن ها نگاهی کرد به عقب برگشت با دیدن مریم و سارا که از پله ها پایین می آمدند لبخندی زد به طرفشان رفت همه به اتاقی رفتند که برای مراسم عقد آماده شده بود اتاق خیلی شلوغ شده بود سوسن خانم همچنان غر می زد ـــ میگم شهین جون جا کمه خو ـــ سوسن جان بزرگترین اتاق خونه رو انتخاب کردیم برا مراسم ــ نه منظورم خیلی دعوت کردید لازم نبود غریبه دعوت کنید و نگاهی به مهیا انداخت محمد آقا با اخم استغفرا... گفت مهیا که تحمل این حرف ها را نداشت و ظرفیتش برای امروز پر شده بود عقب رفت ــــ ببخشید الان میام مریم و شهین خانم با ناراحتی به رفتن مهیا نگاهی انداخت. مهیا به آشپزخونه رفت روی صندلی نشست و سرش را روی میز غداخوری گذاشت دیگر نتوانست جلو ی اشک هایش را بگیرد ــــ دخترم مهیا سریع سرش را بلند کرد بادیدن محمد آقا سر پا ایستاد زود اشک هایش را پاک کرد ـــ بله محمد آقا چیزی لازم دارید ـــ نه دخترم .فقط می خواستم بابت رفتار سوسن خانم معذرت خواهی کنم ـــ نه حاج آقا اصلا من ـــ دخترم به نظرت من یه جوون همسن تورو نمیتونم بشناسم ؟ مهیا سرش را پایین انداخت ــــ بیا به خاطر ما نه به خاطر مریم . مهیا لبخندی زد ـــ چشم الان میام محمد آقا لبخندی زد و از آشپزخونه خارج شد در باز شد و مهلا خانم با بشقاب میوه وارد اتاق شد مهیا سرش را بالا آورد ــ دستت طلا مامان ـــ نوش جان گلم بشقاب را روی میز تحریر گذاشت . ـــ داری چیکار میکنی مهیا جان ـــ دارم چیزایی که لازم ندارمو جمع میکنم اتاقم خیلی شلوغه مهلا خانم به پلاستیکی که پر از لاک و وسایل های آرایش گوناگون بود نگاهی کرد ـــ می خوای بزاریشون تو انبار ــ نه همشون , فقط اونایی که بعدا ممکنه لازمم بشن مهلا خانم به پلاستیک اشاره کرد ـــ اینا چی ؟ مهیا سرش را بالا آورد و به جایی که مادرش اشاره کرده بود نگاهی انداخت ـــ نه اینا دیگه لازمم نمیشه ــ میندازیشون .. ــ آره مهیا کارتون را بلند کرد گذاشت روی تخت دستی به کمر زد ـــ آخیش راحت شدم مهلا خانم از جایش بلند شد ـــ خسته نباشی برای نماز مغرب میری مسجد؟ مهیا به پنجره نگاهی کرد هوا کم کم داشت تاریک می شد ـــ نه فک نکنمـ برسم .شما میرید ـــ نه فقط پدرت میره مهیا سری تکون داد گوشیش زنگ خورد مهلا خانم از اتاق خارج شد نگاهی به گوشی انداخت باز هم مهران بود بیخیال رد تماس زد با صدای سرفه احمد آقا مهیا از اتاق خارج شد احمد آقا روی مبل نشسته بود و پشت سر هم سرفه می کرد مهلا خانم لیوان به دست به طرفش آمد مهیا کنار پدرش زانو زد ـــ بابا حالت خوبه؟ احمد آقا سعی می کرد بین سرفه هایش حرف بزند اما نمی توانست مهیا بلند شد و پنجره را بست ـــ چند بار گفتم این پنجره رو ببندید دود میاد داخل خونه . احمد آقا بلند شد و نفش عمیقی کشید حالش بهتر شده بود ـــ چرا بلند شدید بابا؟ ــ باید برم این چند تا کتاب رو بدم به علی ـــ با این حالتون؟ بزارید یه روز دیگه ـــ نه بابا بهش قول دادم امشب به دستش برسونم مهیا نگاهی به پدرش انداخت ـــ باشه بشینید خودم الان آماده میشم میرم کتابارو بهش میدم مسجدم میرم ـــ زحمتت میشه مهیا لبخندی زد و به اتاقش برگشت لباس هایش را عوض کر د روسری سورمه ای رو لبنانی بست و چادرش را سرش کرد گوشیشو تو کیفش گذاشت . نگاهی به کتابا انداخت سه تا کتاب بودند آن ها را برداشت بوت های مشکیش را پا کرد ـــ خداحافظ من رفتم ـــ خدا به همرات مادر تند تند از پله ها پایین آمد نگاهی به کوچه انداخت خلوت بود فقط یک ماشین شاسی بلند سر کوچه ایستاده بود می خواست به مریم زنگ بزند با هم بروند تا شاید بتواند از دلش در بیاورد چون روز عقد زود به خا نه برگشته بود و به اصرارهای مریم اهمیتی نداده بود اما با فکر اینکه تا الان او رفته باشد بیخیال وسط کوچه قدم زد صدای ماشین از پشت سرش آمد از وسط کوچه کنار رفت با شنیدن فریاد شخصی ــ مهیا خانم به عقب چرخید با دیدن ماشینی که با سرعت به طرفش می آمد خودش را به طرف مخالف پرت کرد ماشین سریع از کنارش رد شد روی زمین نشست چشمانش را از ترس بسته بود قلبش تند می زد دهانش خشک شده بود