☘️﷽☘️ *حکایت* آورده‌اند، در روزگاران پیشین، یک مرد روستایی به شهر رفته بود و هنگام بازگشت، در حاشیه شهر، بزغاله‌ای را خرید تا آن را به روستا ببرد و پرورش بدهد و با فروش آن درآمدی به دست آورد. بزغاله را بر روی دوش گرفت و برای رفتن به روستای خود حرکت کرد. وقتی از شهر خارج شد، تعدادی از اوباش شهر او را دیدند و به فکر افتادند که بزغاله را از او بگیرند و برای خود جشن راه بیاندازند و از خوردن گوشت تازه آن بزغاله لذت ببرند. اما، چون مرد روستایی، انسانی قوی و درشت هیکلی بود و این اوباش ضعیف، نه می‌توانستند و نه می‌خواستند با او درگیر شوند، پس، به فکر افتادند که چگونه می‌توانند بزغاله را از دست او خارج کنند؟ برای همین تصمیم گرفتند با یک نیرنگ مرد را *فریب* بدهند و... لذا نقشه ای کشیدند و هنگامیکه مرد روستایی داشت از شهر دور می‌شد، یکی از اوباش جلوی او آمد و گفت: «سلام، صبح بخیر» مرد روستایی هم پاسخ او را داد. بعد آن ولگرد به بالا نگاه کرد و گفت: «چرا این سگ را بر روی شانه‌هایت حمل می‌کنی؟» مرد روستایی خندید و گفت: «دیوانه شده‌ای؟ این سگ نیست! بزغاله است.» فرد نیرنگباز گفت: «نه اشتباه می‌کنی، این یک سگ است و اگر با این سگ که بر روی دوش داری، به روستا بروی، مردم فکر می‌کنند که دیوانه شده‌ای». مرد روستایی به حرف‌های آن ولگرد خندید و به راه خود ادامه داد. در راه برای اطمینان خود، پاهای بزغاله را لمس کرد و خیالش راحت شد که حیوانی که بر دوش دارد، بزغاله است. در پیچ بعدی، یکی دیگر از اراذل وارد عمل شد و او هم سخنان دوست پست فطرت خودش را تکرار کرد. مرد روستایی خندید و گفت: «آقا، این بزغاله است، نه سگ.» ولگرد گفت: «چه کسی به تو گفته است که این بزغاله است؟ به نظر می‌رسد کسی سر تو کلاه گذاشته باشد. این که من دارم می‌بینم، یک سگ است» این را گفت و از مرد روستایی دور شد. مرد روستایی بز را از دوشش پایین آورد و برای چند لحظه با دقت آن را نگاه کرد و دید قطعاً یک بزغاله است. فهمید هر دو نفر اشتباه می‌کردند. اما کم‌کم ترسی به جانش افتاد و با خود می‌گفت: نکند دچار توهم شده باشم؟! اما، بزغاله را روی دوش گذاشت و به راهش ادامه داد. همانطور که داشت می‌رفت، نفر سوم جلو آمد و گفت: «سلام، این سگ را کجا می‌بری؟» مرد ساده‌دل، دیگر شهامت نداشت بگوید: «این یک بز است». برای همین گفت: «به روستا می‌برم». پس از رد شدن سومین نیرنگباز، ترس وجود مرد ساده‌دل را پر کرد. با خود فکر کرد که شاید بهتر باشد این حیوان را با خود به روستا نبرد. چون ممکن است در روستا مورد سرزنش قرار بگیرد. اما در حالیکه تردید به جانش افتاده بود و به شدت گرفتار دودلی شده بود، نفر چهارم از اراذل، از راه رسید و به مرد روستایی گفت: «عجیب است! من تا به حال کسی را ندیده‌ام که سگ را روی دوش خود حمل کند.» مرد روستایی دیگر واقعاً نمی‌دانست که این حیوانی که بر دوش دارد، بز است یا سگ. برای همین، ترجیح داد خود را از شرّ آن حیوان خلاص کند تا مبادا در روستایشان هم سرزنش بشنود. علی‌رغم اینکه برای خرید آن حیوان پول داده بود و ... اطراف را نگاه کرد، وقتی دید کسی او را نمی‌بیند، *بزغاله* را که دیگر فکر می‌کرد *سگ* است، رها کرد 🐐 و به روستا رفت.😔 📡 *آری* تكرار شدنِ حرف‌های اوباش آنقدر در او تأثیر گذاشته بود که ترجیح داد هم از {[(پولی که برای خرید بزغاله 🐐 داده بود)]} بگذرد و هم {[(رنج حمل آن تا نزدیك مقصد)]} را نادیده بگیرد تا مبادا اهالی روستا او را دیوانه بدانند. 🐐 📡 *بله* چند نفر از اوباش، با تئوری فریبکارانه *{[(تکرار، هر دروغی را باورپذیر می‌كند)]}*، توانستند بدون هیچ گونه درگیری و خسارت و آسیبی، به راحتی بزغاله 🐐 را *((که شاید همه دارایی مرد ساده‌دل بود))* تصاحب کنند و... 👇 این ماجرا 👇 معنای واقعیِ *جنگ_نرم* است. 👇 پس 👇 باید مراقب باشیم، زیرا دشمنان ملت ایران، ابزارهایی مثل: *دروغ‌سازان رذل اجاره‌ای* و *غول‌های کثیف رسانه‌ای* را در اختیار دارند و درحال اجرای تئوریِ *{[(تکرار، هر دروغی را باورپذیر می‌كند)]}* هستند و اگر هشیار نباشیم، آنقدر با *پُتك_دروغ* به مغزمان می‌كوبند تا گیج‌مان كنند و به دام نیرنگ‌شان بیفتیم و *آنگاه، دار و ندار ما را غارت خواهند کرد!* ~~~ ☘️🌺☘️ ~~~ 💖كانال حیات طیبه ؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/hayat_tayyebe 🌸 ☘️ 🌸 ☘️ ☘️ 🌸 ☘️ 🌸 ☘️ 🌸 ☘️ 🌸 ☘️ 🌸