🔰
گام به گام با انسان کامل (۳۱)
✍ اصغر آقائی
_______________
گام سوم: با ابراهیم ع (۱۲): اطمینان (۲)
(ادامه بخش قبل)
🔻 آن کشاورز گفت: روزی هوا تقریبا رو به غروب بود و من به شکرانه آن روز بت کوچکی را که همراهم بود در برابرم گذاشته و خیره به غروب آفتاب شده بودم.
🔻البته همیشه برایم سؤال بود، چگونه میشود بتی که حتی نمیتواند با پای خود همراه من شود، مرا آفریده باشد.
🔻القصه مبهوت غروب خورشید بودم که دیدم شخصی در کوه مجاور ایستاده است. تعجب کردم غیر از من نباید در آن ساعت کس دیگری در صحرا باشد. معمولا کشاورزان زودتر از چوپانان به خانه باز میگردند. بیشتر از همه حال آن فرد مرا متعجب کرده بود.
🔻 نزدیکتر رفتم. او ابراهیم بود. صدایش را نمیشنیدم اما حدس میزدم باز دارد با خدایی نادیدنی که به خاطر او همه شهر را به هم ریخته بود، سخن میگوید. در آن موقع دیوانهاش میخواندم، چون شنیده بودم با خودش سخن میگوید. با خود گفتم حتما باز دیوانگی او عود کرده است و ... .
🔻برای آنکه تفریحِ آن روزم کامل شود و برای نقل داستانی از دیوانگی ابراهیم در میان مردم چیزی داشته باشم، تا هم آنان را بخندانم و هم با نقل آن نزد کاهن و نمرود جایگاهی پیدا کنم، صبر کردم تا ببینم چه میشود. خود را آرام آرام به کنار صخره نزدیک او رساندم. زمزمه ضعیفی از سخنان او به گوشم میرسید.
🔻نمیدانم متوجه من شده بود یا خیر، اما چنان مشتاق سخن میگفت که گویی به جایی توجّه ندارد. خیلی از سخنان او را متوجّه نمیشدم مثلا شنیدم گفت ای پروردگار من میخواهم بدانم چگونه مردگان را زنده میکنی؟ «وَإِذْ قَالَ إِبْرَاهِيمُ رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِي الْمَوْتَى قَالَ أَوَلَمْ تُؤْمِن قَالَ بَلَى وَلَكِن لِّيَطْمَئِنَّ قَلْبِي»
🔻 با این سخن او، با خود گفتم واقعا دیوانه است. به آسمان و اطراف نگاه کردم، اما کسی را ندیدم.
🔻ابراهیم ادامه داد: برای آنکه قلبم مطمئنتر شود.
🔻من که دیگر به دیوانگی او اطمینان یافته بودم از این که چیزی میگوید و سپس گویی موجودی خیالی به او پاسخ میدهد و باز او پاسخ میدهد، در تعجب بودم که تا چه حدّ میتواند فردی چنین باشد. ...
(ادامه دارد.)
... و سفر ادامه دارد.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
#حیات_معقول
🆔
@hayatemaqul