🍃🌺رمـــان
#از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت
#دوم
#هوالعشق
#فاطمه_بی_علی
👈🏻راوی : فاطمه
چشم باز کردم😕
اما چه چشم بازکردنی . در اتاقمان بودم اتاقی که بوی علی را میداد😭.تا جا داشت ریه هایم را از عطرش پر کردم💖.بغض به گلویم چنگ انداخت چشم هایم میسوخت😖.
علی کجا بود؟ ساعت چند است؟ به ساعت دیواری که عکس منو علی بک گراندش بود نگاه کردم⏰.
تصویر زیبایش جلوی چشمانم نقش بست . علی باچشم های عسلی روشنش که به رنگ خورشید بود☀️ به لنز دوربین خیره شده بود📸 و میخندید😁 ریش های قهوه ایش جلوی نور افتاب به بوری میزد ✨.
چشم های من میدرخشید🤩 و ازته دل لبخند به لب داشتم☺️.
یادم است آن روز شیرین را که هردویمان از بس خندیده بودیم اشک از چشممان می آمد😂.
در باغ ننه گلرو بودیم همه فامیل جمع بودند وبرای ازدواج ما جشن گرفته بودند🎊.
علی میگفت :
-نگا نگا حاج خانوم مارو .خانومم اینطور میخندی به فکر قلب ضعیف ماهم باشا یهو دیدی پس افتادم موندم رو دستتا.😅
-عه علیییییی!!😔
-جان علی!😍
-اینطوری نگو دیگه ان شاءلله همیشه سایت رو سرم باشه.😢
وتنها یک لبخند معنی دار 😊حواله قلب پر تپشم کرد که آن روز معنی اش را نفهمیدم...
ساعت ۲/۴۵ دقیقه ظهر بود و علی هنوز نیامده بود .
مانند دیوانه ها سرمی که به دستم وصل بود را بیرون کشیدم و خون از آن جاری شد .چادرم را سَرم کردم به قصد رفتن به خانه باباحسین🏠.
در اتاق را که باز کردم یک جمعیت سیاه پوش را دیدم که با دیدن من بغضشان تبدیل به شیون شد😭.
زینب به سر و صورت خود میزد٬ مامان ملیحه به سمت من می آمد و من به سمت اتاق ها دویدم ٬ در هارا یکی یکی باز میکردم و نام علی را دیوانه وار فریاد میزدم😭 .
جمعیت از صدای گریه های من منفجر شد . زینب غش کرد و مامان ملیحه روی زمین افتاد خانم ها دورشان جمع شده بودند و من تنها می لرزیدم حتی اشک هم نمی ریختم😔.
سریع به طبقه پایین دویدم باباحسین جلوی در باچند مرد صحبت می کرد جلو رفتم و پرسیدم
-باباجون سلام ، اینجا چه خبره؟ علی کجاست؟اخه دیر کرده نگرانش شدم زود از سرکار میومد..😔
و حرفم نیمه ماند که باباحسین چادرم را چنگ زد و مهدیس را صدا زد از او خواست مرا به بالا ببرد.
بالا رفتم جلوی زینب آمدم آخر او خیلی راستگو بود .از او پرسیدم
-زینب علی کجاست؟داداشت کجاست؟چرا همه اینطور باهام برخورد میکنن چیزی شده؟😣
زینب فقط نگاهم میکرد گفت :
-گوشتو بیار جلو
سرم را به او نزدیک کردم و دست هایم را ستون بدنم قرار دادم و می لرزیدم و می لرزیدم..
-فاطمه بی علی شدی خواهرکم علیت رفت پیش بی بی✨🕊
تمام بدنم یخ بست نه نه باورم نمیشد علی من نه ٬ خداااا نههههه....😭
دست هایم به صورتم شلاق میزد.
چادرم از سرم افتاده بود به فرش چنگ میزدم و علی را فریاد صدا میزدم ٬ خانم ها میخواستند مرا کنترل کنند اما مگر قلبم آرام میگرفت💔
_علیییی کجایی علییی اینا چی میگن علی؟شوخیه نه؟ از همون شوخیای بی مزه؟اررررررههههه اما خیلی بی مزست حالم داره بهم میخوره بیا منو ببر کجایی علی کجایی فاطمت داره می میره کجایی تازه داماد ٬ چطوری عروستو تنها گذاشتی؟ چطوررررررر؟💔😭
سرم گیج رفت و در اغوش کسی افتادم ..
با آب پاشیدن کسی چشم های سوزانم را باز کردم ، با سختی بلند شدم همه را کنار زدم به سمت در بسته رفتم هرچه دستگیره را می فشردم باز نمیشد قفل بود از ترس من که از پله هانیفتم. به در میکوبیدم مادر و زینب به سمتم آمده بودند و می خواستند دست هایم را مهار کنند که با بالا اوردن دستم محکم به صورتم برخورد کرد و لحظه ای نفسم رفت به در میزدم با سر به در میکوبیدم از سرم خون میامد من علیم را میخواستم به من میدادند ارام میشدم😢 ٬تمام خانه به لرزه افتاده بود صدای بوم بوم در در کل ساختمان میپیچید.
آنقدر از سرم خون امد که مامان ملیحه جیغ کشید😱
و صدای یاحسین نوازش گوشم شد....💚
🍃🌺ادامه دارد...
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh