✨بسمـ خداییـ کهـ عشقـ وصالـ داد✨ 🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت 👈🏻راوی : فاطمه صدای مداحی می آمد😭 تازه یادم امد امشب شب شهادت س است🖤. جلوی ضریح زانو زدم ٬ درفکر بودم اما نمیدانم چه فکری😟!صدای مداحی می آمد ٬نمیدانم چه میگفت فقط یک کلمه شنیدم و آن این بود: 😍😭 و احساس کردم جمعیت کم کم پراکنده میشوند و مراسم تمام میشود....🚶‍♂ کم کم چشم هایم سنگین شد و روی هم رفت😴 ٬دوباره خواب دیدم ٬هیچ چیز نمیدیدم فقط صداهارا میشنیدم👂 🌸٬صدای آرامی آمد٬ دخترم پاشو ٬مادرت همیشه کنارت هست بلند شو پسرم منتظرته٬این هدیه من به توعه ازش مواظبت کن...🌸 و احساس کردم پارچه ای روی چشمانم آمد و به کنار رفت🤩💛 ٬عطر 🌼گل نرگس نوازش روحم شد٬دستی به شانه ام خورد که بیدار شدم🙈. -دخترم پاشو ٬نماز صبح نزدیکه ها خواب نمونی مادر☺️ پیرزن مهربانی بود که مرا از خواب بیدار کرد... خوابم را به یاد اوردم ٫٬؟مادر من؟او که بود؟🧐 هنوز نوای دلنشینش در ذهنم چرخ میزد٬هدیه؟چه هدیه ای؟🤨 به نماز ایستادمـــ✨ تعجب کردم که چه روان خواندم! آخر من نماز خواندن بلد نبودم٬دست هایم را به حالت قنوت گرفتم🤲🏻 و از خدایی که تنها نامش را میدانستم کمک خواستم😭٬از او خواستم مرا در آغوش بگیرد✨٬نوازشم کند تا آرام بگیرم٬☺️نمیدانم این راز و نیازها چگونه برزبانم می آمد..😦 بعد از اتمام نمازم به سرجایم برگشتم که از دور چشمم به پارچه مشکی که کنار کیفم بود افتاد٬سریع به سمتش دویدم ٬نه ممکن نیست٬از کجا امده بود؟😟🤨 من چادر مشکی نداشتم😭 ٬٬آری هدیه!روبه روی صورتم گرفتم عطر نرگس🌼 میداد. تا اعماق وجودم را با آن عطر پر کردم☺️٬هربار اطرافم را نگاه کردم چیزی ندیدم ٬فقط٬فقط یک خانم چادری دیدم که از سمت من درحال بازگشت بود٬سریع صدایش زدم و به سمتش دویدم.✨ -خانم٬خانم صبر کنید -جانم؟☺️ چقدر چهره اش زیبا و دلنشین بود 😍 لحظه ای محوش شدم انگار فرشته بود😇٬ -شما این چادرو برام گذاشتید؟فکر کنم به خاطر این بوده که حجابم مناسب نبوده درسته؟خیلی ببخشید الان درستش میکنم اما نیازی به چادر نیست ممنو.. -دختر گل ٬یه خانومی این چادر رو به من دادن و گفتن به شما بدم و است ٬گفت حتما بهش برسون خودش میدونه ٬هدیه رو که پس نمیدن.😉❤️ از کلماتش دلم ریخت😧😭 زانوهایم خم شد و روی زمین افتادم٬به پهنای صورتم اشک میریختم نمیدانم برای چه؟😭 -خانوم بهت نظر کرده گلم٬خوش به سعادتت☺️💖 دیگر چیزی نفهمیدم و از اعماق وجودم گریه کردم وچادر را ناخودآگاه در آغوش گرفته بودم و میگریستم٬بوی گل نرگس🌼 میداد چه هدیه ای بود چه ساده اما دلربا ٬این چه بود؟آن خانم چه کسی بود؟🤨😭 چادر را روی سرم انداختم 😍 لطیف بود٬مانند برگ گل٬تا روی سرم امد سرتاسر وجودم غرق لذت شد منشأ این حس را نمیدانستم ☺️ ٬دوباره سوال ها به سمت مغزم هجوم اورد٬ منتظرت هست!!!پسرش کیست؟😮 قدم هایم به حیاط کشیده شد در هوای بی هوایی به سر میبردم به سمت آنسوی خیابان قدم برمیداشتم و درفکر اتفاقات بودم که کامیونی 💨🚚به سمتم میامد چراغش را چندبار روشن و خاموش کرد از ترس درجایم میخکوب شده بودم و چشم هایم را که بستم تمامم اتفاقات جلوی چشمانم رژه رفت٬ صدای من بود که با جیغ علی را صدازدم... -علییییییییی😰😲 ماشین ترمز شدیدی زد اما به من برخورد نکرد که دست هایم داغ شد😱 -جانم فاطمه😨 وسط خیابان راه را سد کرده بودیم٬ دست هایم در دست های علی بود و چشم هایمان تنها هم را میدید٬همه چیز را به یاد اوردم ٬علی٬علی٬علی و 😍 از حجوم افکار و خاطرات قبل مغزم فشرده شد و بیهوش شدم....😢 🌺🍃ادامه دارد... نویسنده: نهال سلطانی ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh