💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان
#جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت
#شصت_وهشت
روی تخت نشسته بود...
و به چادر آویزانش خیره مانده بود. نمی دانست چادر را سرش کند یا نه؟!
دوست داشت، چون خواستگاری مریم هست و خانواده ها هم مذهبی هستند؛ به احترامشان چادر سرش کند...
اما از کنایه های بقیه خوشش نمی آمد.😔
_مهیا بابا! پس کی میری؟ دیرت شد!
_رفتم...
تصمیم اش را گرفت روسری سبزش 💚را لبنانی بست...
و 💎چادر 💎را سرش کرد! به خودش در آینه نگاه کرد؛ اگر دست شکسته اش نبود؛ همه چیز عالی بود.
کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد....
_من رفتم!
مهلا خانم صلواتی فرستاد.
_وای احمد آقا! ببین دخترم چه ناز شده...!☺️
مهیا کفش هایش را پایش کرد.
_نه دیگه مهلا خانم... دارید شرمندمون میکنید.😉خداحافظ!👋
_مهیا مادر! این پوستراتو بزارم انباری؟!
_آره...
به طرف در رفت....
اما همان قدم های رفته را برگشت.
_اگه زحمتی نیست بندازشون دور... نمیخوامشون!😇
سریع از پله ها پایین آمد.
در را باز کرد و مسافت کوتاه بین خانه خودشان و مریم را طی کرد...
آیفون را زد.
_کیه؟!
_شهین جونم درو باز کن!😍
_بیاتو شیطون!☺️
در با صدای تیکی؛ باز شد.
مهیا وارد خانه شد. دوباره همان حیاط دوست داشتنی...
دستش را در حوض برد.😇
_بیا تو دخترم! خودتو خیس نکن سرما می خوری.
_سلام! محمد آقا خوبید؟!
_سلام دخترم! شکر خدا خوبیم. چه چادر بهت میاد.😊
مهیا لبخند شرمگینی زد.☺️
_خیلی ممنون!شهین جون کجاند؟!
_اینجام بیا تو...
باهم وارد شدند.
با شهین خانم روبوسی کرد. برای سوسن خانم و همسرش حاج حمید فقط سری تکان داد و به نرجس حتی نگاهی ننداخت...
_مهیا عزیزم!مریم و سارا بالان...
_باشه پس من هم میرم پیششون...
از پله ها بالا رفت. سارا کنار در بود.
_سلام سارا!
سارا به سمت مهیا برگشت و او را در آغوش گرفت.
_خوبی؟!تو که مارو کشتی دختر!😊
_اصلا از قیافت معلومه چقدر نگرانی!😁
_ارزش نداری اصلا! 😄
در اتاق مریم باز شد و شهاب از در بیرون آمد. دختر ها از هم جدا شدند...
مهیا نمی دانست چرا اینقدر استرس گرفته بود.
سرش را پایین انداخت.
_سلام مهیا خانم! خوب هستید؟!
_سلام!خوبم ممنون!
شهاب حرف دیگه ای نزد. شهین خانم از پله ها بالا آمد. با دیدن بچه ها روبه مهیا گفت:
_چرا سرپایی عزیزم! بفرما برات شربت اوردم بخوری... 😊
_با همینکارات عاشقم کردی...کمتر برا من دلبری کن!😍😁
شهاب دستش را جلوی دهنش گذاشت، 🙊تا صدای خنده اش بلند نشود و از پله ها پایین رفت.🚶
سارا و شهین خانم شروع به خندیدن کردند.😄😃
_آخ نگاه! چطور قشنگ میخنده!😁
شهین خانوم بوسه ای😘 روی گونه ی مهیا کاشت.
_قربونت برم!
مهیا در را زد و وارد اتاق شد.
_به به! عروس خانم...
با مریم روبوسی کرد و روی صندلی میز آرایشی نشست.
مریم سر پا ایستاد.
_به نظرتون لباسام مناسبه؟!😟😬
مهیا به لباس های یاسی رنگ و چادر نباتی مریم نگاهی انداخت.
سارا گفت:
_عالی شدی!😍👌
مهیا چشمکی زد و شروع کرد زدن روی میز...
_عروس چقدر قشنگه!😉👏
سارا هم آرام همراهی کرد.
_ان شاء الله مبارکش باد!😍👏
_ماشاء الله به چشماش!!👏
_ماشاء الله!!
مریم، با لبخند شرمگینی☺️ به دخترها نگاه می کرد.
با صدای در ساکت شدند.صدای شهاب بود.
_مریم جان صداتون یکم بلنده. کم کم بیاید پایین رسیدند.
سارا هول کرد:
_وای خاک به سرم...حالا کی مارو از دست حاج حمید و زنش خلاص میکنه!
دختره ها، همراه مریم پایین رفتند.
محسن با خانواده اش رسیده بودند.
مریم کنار مادرش ایستاد.
سارا و مهیا هم کنار پله ها پشت سر شهاب ایستادند...
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
ೋღ
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے ღೋ
ೋღ
@hazraate_eshgh ღೋ
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞