برا همین شبا تا خود اذان صبح
باهاش چت می کردم و براش
جوک می گفتم. و از شهدا
و از اردواج و از همه چی
اینقدر می خندوندمش که دردش
یادش بره گاهی باهاش شوخی
می کردم و از شوخی هام خوشش
می اومد
بسیار شهدایی بود. اگه یکم
حرف می زد باز برمی گشت
به سمت شهدا و از شهدا
حرف می زد هرجا می رفت
شلمچه و هرجا که شهید
می آوردن می رفت و بعدا
برام عکس و فیلم می فرستاد
میگفت ابجی ببین این شهدا
منو دعوت کردن رفتم خادمی
و بعدا از لذت خادمی کردن
صحبت می کرد
هر گروه از عزیزان می رفتن
راهیان نور یاس کبود باهاشون
می رفت و راوی شهدا بود
مسئولیتش این بود در.......
بسیار زیبا روایت گری می کرد
حتی در گروه خادمین وقتی
از شهدا روایت می کرد اینقدر
زیبا روایت می کرد آدم کیف می کرد