سلام
سحرتون بخیر
چند شب پیش می خواستم براتون
بگم از بهشت زهرا براتون بگم که
رفتیم اونجا چه اتفاقی افتاد ولی
نشد اون شب براتون تعریف کنم
پنج شنبه ای که گذشت ما رفتیم
بهشت زهرا و دونه دونه مزار شهدا
می رفتیم هربار می رم بهشت زهرا
سر مزار شهدای زیادی میرم......
زیارت کوتاهی می کنم و رد می شم
نزدیک غروب بود که رسیدیم قطعه
50 و سر مزار شهید آرمان و شهدای
مدافعان حرم و سر مزار تک تک شهدا
مدافع حرم فاتحه خواندیم
رسیدیم سر مزار شهید سجاد زبرجدی
و دیدم بیش از حد شلوغه... گفتم
چه خبره یعنی؟
که یه باره دیدم خانمی روی صندلی
نشسته و مردم بهش التماس دعا
می گن و این خانم با اینکه نمی تونست حرف بزنه باحرکت دستش
روی قلبش جواب مردم را میده
من یکبار در تلویزیون مادر شهید
زبرجدی را دیده بودم نزدیک تر
شدم بله مادر شهید زبر جدی
بود
خودم را در آغوشش رها کردم
اشک امونم نمی داد الان دارم
براتون می نویسم باور کنید
اشکم سرازیر شده.........
مادر شهید دست نوازش کشید
رو سر من و همینطوری با زبون
بی زبونی برام دعا می کرد 😭
منم سرم را از آغوشش رها کردم
و سرش را بوسه باران کردم
چه حالی بود این دیدار....... انگار
بعد از سالهای دور مادرم را داشتم
میدیدم اینقدر این مادر شهید عطر
خدا را میداد عطر شهدا را می داد
عطر سید الشهدا را می داد عطر
حضرت زهرا سلام الله را میداد
و اینطوری بگم براتون که هرچی
خوبی و آرامش بود در این مادر
می شد دید
چقدر آرام و صبور بود
و چقدر متین بود
چقدر مهربان بود
هرچی از این حال بگم باز کمه
و اینکه برای اولین کبار قسمتم
شد این مادر شهید را ببینم و
.... خیلی برام لحظه های خوبی
بود
سر مزار شهید همتون را یاد کردم
اینا بگم هرجا میرم اعضا یادم
نمیره بچه های کلاس یادم نمیره
دوستان یادم نمیرن حتی کسی
که بدترین کار را در حقم کرده
یادم نمیره و دعاش میکنم.....
حالا که امشب از مادر شهید
زبر جدی براتون گفتم همین
الان یا فردا حتما یک سوره
یس بخونید و هدیه کنید به
روح بلندشهید زبرجدی
انجام میدین؟