سر وعده
غنچهها را همه پژمرده که دیدی رفتی
گِرد مفهوم خودت هاله کشیدی رفتی
قلم و کاغذ تقدیر به دستت دادند
به تهِ خطّ خودت هم نرسیدی رفتی
همگان را که سپردی به خدا، یادت هست؟
با هزاران نگرانی به امیدی رفتی
بقچه آن همه تنهائی خود را بستی
«نرو آقای» دلم را نشنیدی رفتی
به کسی حرف دلت را نزدی، دق میکرد!
به کسی خطّ و نشان هم نکشیدی رفتی
شاپرکها به سیاهی به عدم تن دادند
پای آنها نه نشستی نه چکیدی رفتی
بس که ما مردم این شهر به خود دل بستیم
تو دل از مردم و این شهر بریدی رفتی
آمدی جمعه این هفته به هر شکلی بود!
به سر وعده کسی را که ندیدی رفتی
کاظم بهمنی