📚داستان کوتاه استجابت دعا کسى نزد امیرمؤ منان على (علیه السلام) از عدم استجابت دعایش شکایت کرد و گفت با اینکه خداوند فرموده دعا کنید من اجابت مى کنم ، چرا ما دعا مى کنیم و به اجابت نمى رسد ؟! اما در پاسخ فرمود: قلب و فکر شما در هشت چیز خیانت کرده لذا دعایتان مستجاب نمى شود: 1- شما خدا را شناخته اید اما حق او را ادا نکرده اید، بهمین دلیل شناخت شما سودى بحالتان نداشته. 2- شما به فرستاده او ایمان آورده اید سپس با سنتش به مخالفت برخاسته اید ثمره ایمان شما کجا است ؟ 3- کتاب او را خوانده اید ولى به آن عمل نکرده اید، گفتید شنیدیم و اطاعت کردیم سپس به مخالفت برخاستید. 4- شما مى گوئید از مجازات و کیفر خدا مى ترسید، اما همواره کارهائى مى کنید که شما را به آن نزدیک مى سازد ... 5- مى گوئید به پاداش الهى علاقه دارید اما همواره کارى انجام مى دهید که شما را از آن دور مى سازد ... 6- نعمت خدا را مى خورید و حق شکر او را ادا نمى کنید. 7- به شما دستور داده دشمن شیطان باشید (و شما طرح دوستى با او مى ریزید) ادعاى دشمنى با شیطان دارید اما عملا با او مخالفت نمى کنید. 8- شما عیوب مردم را نصب العین خود ساخته و عیوب خود را پشت سر افکنده اید .. . با این حال چگونه انتظار دارید دعایتان به اجابت برسد؟ در حالى که خودتان درهاى آنرا بسته اید؟ تقوا پیشه کنید، اعمال خویش را اصلاح نمائید امر به معروف و نهى از منکر کنید تا دعاى شما به اجابت برسد. امام علی (ع) (نهج البلاغه حکمت 337) : دعا کننده بدون عمل و تلاش مانند تیرانداز بدون زه است. محمد بن على ترمذى، از عالمان ربانى و دانشمندان عارف مسلک بود. در عرفان و طریقت ، به علم بسیار اهمیت مى ‏داد ؛ چنان که او را "حکیم الاولیاء" مى ‏خواندند. در جوانى با دو تن از دوستانش ، عزم کردند که به طلب علم روند. چاره ‏اى جز این ندیدند که از شهر خود ، هجرت کنند و به جایى روند که بازار علم و درس ، در آن جا گرم ‏تر است. محمد ، به خانه آمد و عزم خود را به مادر خبر داد. مادرش غمگین شد و گفت : اى جان مادر ! من ضعیفم و بى ‏کس و تو حامى من هستى ؛ اگر بروى ، من چگونه روزگار خود را بگذرانم. مرا به که مى سپارى ؟ آیا روا مى ‏دارى که مادرت تنها و عاجز بماند و تو دانشمند شوى ؟ از این سخن مادر ، دردى به دل او فرود آمد. ترک سفر کرد و آن دو رفیق ، به طلب علم از شهر بیرون رفتند. مدتى گذشت و محمد همچنان حسرت مى ‏خورد و آه مى ‏کشید. روزى در گورستان شهر نشسته بود و زار مى ‏گریست و مى ‏گفت : من این جا بى ‏کار و جاهل ماندم و دوستان من به طلب علم رفتند. وقتى باز آیند ، آنان عالم‏اند و من هنوز جاهل. ناگاه پیرى نورانى بیامد و گفت : اى پسر!چرا گریانى ؟ محمد ، حال خود را باز گفت. پیر گفت : خواهى که تو را هر روز درسى گویم تا به زودى از ایشان در گذرى و عالم ‏تر از دوستانت شوى ؟ گفت : آرى ، مى‏ خواهم. پس هر روز ، درسى مى ‏گفت تا سه سال گذشت. بعد از آن معلوم شد که آن پیر نورانى ، خضر (ع) بود و این نعمت و توفیق ، به برکت رضا و دعاى مادر یافته است. ❤️ 💯 @hazrateshah ❤️