✅ روباه و زاغ 🦊 روایتی تازه از یک داستان قدیمی روباه، چند صباحی بود که زاغ را می‌دید که دیگر پنیری بر دهان ندارد، پس از روی تمسخر گفت: زاغکی چنین، همان بهتر که زین پس لال شود تا کسی صدای گوش‌خراشش را نشنود. زاغ، سری تکان داد و گفت: همان یک بار هم که پنیر را ربودی، من از آن تعریف و تمجید حیله‌گرانه تو آگاه بودم و از سر دل‌سوزی و ترحم، پنیر از کف دادم تا همچو تو گرسنه و زاری را سیر کنم، اما تو به خیالت زرنگی کردی! سپس از زیر پر خود قالب پنیری 🧀 بیرون آورد و گفت: حال بیا و این پنیر را هم بگیر و برو. چرا که عاقلان و اندیشمندان نه با تعریف ابلهی بزرگ شوند و نه با زخم‌زبانش کوچک گردند. 🆔 @hedayatefatemiy 🍃 ❤️✨ 🍃✨✨ 🌼🍃❤️🍃🌼🍃❤️🍃🌼🍃🍃