چهارپاره از افقهای دور آمده است سمت جغرافیای چشمانت آبرو دست و پا کند خورشید تا که باشد بجای چشمانت روی شانه گذاشتم حالا آرزوهای ناتمامم را تا کمی قد بلند تر بشود بشنوی بغض داستانم را در حریمت نشسته ام امشب تا که در آسمان قدم بزنم آب و جارو کنم وجودم را از گناه گذشته دم بزنم حاجتم را روا مکن اما توبه ام را دوباره میشکنم تا که عمری بیاید و برود روسیاهیِ چهره ای که منم رسم همسایگی نمی دانیم ناممان ظاهرا مسلمان است وای بر روزگارمان وقتی یک نفر اوج حاجتش نان است با نگاهت دوباره نوشیدم از همان چای تازه دم هایت از رواقِ امام برگشتم سمت فیروزه ی قدم هایت هیچ کس گم نمیشود اینجا کهکشانها همیشه بیدارند در زلالی صحنتان جاریست اشکهایی که نور می کارند دست ها سمت سایه ی خورشید چشم ها غرق التماس دعاست شک نکن در طواف آینه ها خانه ی دوم خدا اینجاست..