#مسیحاےعشق
#پارت_شصتسوم
گوشه ی مقنعه ام را مرتب میکنم و جلوی در دانشگاه میایستم. قرار است عمو وحید به دنبالم
بیاید. پرستو،همکلاسی ام کنارم میایستد
:_.نیکی بیا من میرسونمت.
لبخند میزنم.
:+ممنون،میان دنبالم.
:_باشه،تا فردا
:+خداحافظ
پرستو میرود. نگاهی به ساعت می اندازم،یازده و نیم است. ده دقیقه ای از قرارمان گذشته.
به اطراف نگاه میکنم،شاید عمو را ببینم. صبح بابا سوئیچ ماشینش را به عمو داد،خودش هم با
اشرفی رفت. ماشین بابا جلوی پایم توقف میکند. نگاه میکنم آقاسیاوش هم اینجاست.
سوار میشوم.
هُرم گرما،صورتم را میسوزاند. بلند سلام میدهم.
عمو به طرفم برمیگردد :علیک السلام ،شرمنده که دیر شد،این ترافیک تهران به هیچ قول و قراری
وفا نمیکنه.
آقاسیاوش هم آرام سلام میدهد،سربه زیر نشسته.
عمو به آقاسیاوش نگاه میکند:البته تقصیر این دوستمون هم شدا،عین نوعروسا چسبیده بود به
آینه،هی موهاشو از این طرف سرش می داد اون طرف،هی از اون طرف می داد این طرف...
آقاسیاوش با خجالت میگوید:آقاوحید،به جای این حرفا،راه بیفت.
عمو دستش را روی چشمش میگذارد:چشم برادر،فقط شما بگو کجا؟
آقاسیاوش میگوید:چه بدونم؟یعنی تو این تهران به این عظمت،یه جا پیدا نمیشه؟
میگویم:جسارتا عمو،میشه بریم امامزاده صالح؟
عمو میگوید:بله،چرا نمیشه،خیلیم خوبه،آقاسیاوش نظرت؟
آقاسیاوش میگوید:چی بهتر از این؟
عمو،حرکت میکند و در عین حال می پرسد:چه خبر نیکی خانم ؟
میگویم:سلامتی،خبر خاصی نیست..
عمو ماشین را نگه میدارد:بچه ها،یه دقیقه بشینین من از این دکه یه کم خوراکی بخرم بیام..
آقاسیاوش میگوید:بذار من میرم.
:_نه خودم میرم..امانتی حاج خانم یادت نره
عمو پیاده میشود.خودم را با آلبوم گوشی سرگرم میکنم.
آقاسیاوش میگوید:نیکی خانم،من از طرف حاج خانم براتون یه امانتی دارم. وظیفه دارم بر سونم
دستتون،بفرمایید این خدمت شما
و بسته ای را به طرفم میگیرد:ناقابله
:_ممنون،زحمت کشیدید،جویای احوال حاج خانم بودم از عمو،خیلی از طرف من ازشون تشکر
کنین،زحمت افتادین،ممنون
:+سلیقه ی حاج خانمه،امیدوارم بپسندین.
:_خیلیم عالی،لطف کردین.
عمو سوار میشود. نگاهی به بسته میاندازم،با سلیقه، کادوپیچ شده و رویش پاپیون کوچکی
چسبانده شده. عمو ماشین را روشن میکند و راه میافتیم.
به امامزاده که میرسیم،عمو ماشین را پارک میکند و پیاده میشویم. این،اولین زیارت عمرم
است... حس ناب و بی نظیری در رگهایم جریان مییابد. هوای خوب را با ریه هایم میبلعم و وارد
حیاط امامزاده میشوم. چقدر اینجا،همه چیز بوی خدا میدهد.
عمو میگوید:خب،الان وقت نمازه. بریم نماز و زیارت...نیکی بعد چهل و پنج دقیقه
همینجا،خوبه؟
میگویم:آره خوبه.
وارد امامزاده میشوم. دستم را روی سینه میگذارم و سلام میدهم. آرام به طر ف بقعه میروم.
دست روی ضریح مبارک میکشم و صورتم را روی شبکه هایش میگذارم..حس خوب بندگی،مثل
خون در رگ هایم جریان مییابد. صدای)اللّه اکبر( اذان بلند میشود،خدای مهربانم صدایم میزند
برای صحبت...
یک مهرتربت از جامهری کنارستون برمیدارم و خودم را به صف خانم هایی که برای فالح،عجله
میکنند، میرسانم. صدای خوشبختی به گوشم میرسد )حی علی الفلاح(
چشمهایم را میبندم و گوش دلم را به صدای دعوت دلدار میسپارم)حی علی خیرالعمل(
با همه ی وجود،خودم را غرق در توجه به پروردگارم میکنم و قامت میبندم،قربة الی اللّه..
اللّه اکبر..
مفاتیح کوچکم را از کیف درمیآورم و زیارت عاشورا میخوانم. ده دقیقه ای تا وعده ام با
عمو،مانده. عاشورا که تمام میشود،کنار ضریح کوچک امامزاده مینشینم. دلم روضه ی
سیدالشهدا می خواهد. از گوشی،یک مداحی انتخاب میکنم،هندزفری را روی گوش هایم می
گذارم ؛مبادا صدا دیگران را آزار دهد. با روضه خوان میخوانم و گریه میکنم و حل میشوم در صبر
حیدری حضرت زینب....
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
🖤☘
🖤🖤☘
🖤🖤🖤☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸