🪴 🪴 🌿﷽🌿 *دکل دیده‌بانی* حدود یک سال قبل از عملیات والفجر ۸ در منطقه‌ای بین خرمشهر و آبادان بچه‌های اطلاعات یک دکل دیده‌بانی نصب کرده بودند که به وسیله آن روی منطقه کافر و ب می‌کردند این دکل با ارتفاع خیلی زیاد چیزی حدود ۶۰ متر از یکسری قطعات فلزی تشکیل شده بود که به وسیله پیچ و مهره هایی بزرگ به هم متصل می شد و ضمنا حالت نردبانی عمود بر سطح زمین را پیدا می‌کرد که دیده بان برای بالا رفتن می‌بایست از آن استفاده کند با توجه به ارتفاع زیاد دکل بالا رفتن از این نردبان کار بسیار مشکلی بود چون هیچ نرده و حفاظی نداشت فقط کافی بود که شخص وسط کار کمی پایش بلرزد و تعادل خود را از دست بدهد و یا نیمه‌های راه خسته شود و نتواند به بالا رفتن ادامه دهد که دیگر در آن حالت نه راه پس داشت و نه راه پیش و در هر دو صورت خطر سقوط به طور جدی در کمینش بود در آن ایام چون تاکید شده بود یکی از مسئولین برود و منطقه را از نزدیک ببیند محمدحسین یوسف الهی به من اصرار می‌کرد و می‌گفت تو که حکم معاونت داری باید بروی روی دکل و دیده‌بانی کنی گفتم دیگران هم هستند آنها می‌آیند و می‌بینند گفت حالا که تا اینجا آمده‌ای دیگر نمی‌توانی برگردی گفتم اصلا من تو را قبول دارم تو چشم منی هر چی تو دیدی قبول است گفت نه باید حتما خودت ببینی گفتم بابا حسین جان من نمی‌توانم کلی آرزو دارم بالا رفتن از این دکل کار هرکسی نیست خیلی سخت است من که مثل شماها قوی نیستم سرم گیج می رود می‌ترسم خدایی نکرده اتفاقی بیفتد گفت خیلی خوب عیبی ندارد اگر مشکل تو این چیزهاست من یک فکری به حالش می‌کنم و این قضیه را حل می کنم گفتم آخر چطوری؟ مانند همیشه که خیلی رمزی عمل می‌کرد و نمی‌گذاشت کسی از کارهایش سر دربیاورد سعی کرد تا فکرش را از من پنهان کند فقط گفت صبر کن بالاخره متوجه می‌شوی نیمه‌های شب محمدحسین به سراغم آمد و از خواب بیدارم کرد گفتم چیه؟ چی شده؟ گفت هیچی بلند شو برویم گفتم کجا؟ گفت دکل گفتم الان؟ حالا نمی‌شود نرویم گفت نه به هر شکلی که شده من باید تورا ببرم بالا گفتم بابا من می‌ترسم گفت نترس من پشت سرت می آیم دیدم اصرار فایده ای ندارد مثل اینکه واقعاً مجبورم هر دو راه افتادیم شب عجیبی بود هوا مهتابی بود و نور ماه منطقه را روشن کرده بود گهگاه صدای انفجاری سکوت شب را می‌شکست پای دکل رسیدیم نگاهی به بالا انداختم دکل همینطور بالا رفته بود و اتاقک آن در دل آسمان گم شده بود ستونی فلزی با ارتفاعی به اندازه یک ساختمان ۲۰ طبقه بدون هیچ حفاظی قد کشیده بود و امشب می بایست من از آن بالا بروم کاری که هر شب بچه‌های اطلاعات می‌کردند نگاهی به محمدحسین انداختم همچنان آرام و مصمم منتظر من بود اضطراب را از چهره‌ام می‌خواند لبخندی زد نگران نباش من هم پشت سرت می آیم بسم الله گفتم و میله ها را در دستانم محکم فشردم و پایم را روی پله‌های دکل گذاشتم نور ماه زیر پایم را روشن کرده بود هرچه بالاتر می رفتم همه چیز روی زمین کوچک تر می‌شد خیلی با احتیاط و آرام پیش می‌رفتیم نگاهی به بالا انداختم هنوز خیلی مانده بود که به اتاقک برسیم لحظه‌ای مکث کردم دیدم دیگر نمی‌توانم بالاتر بروم تا همین جا هم خیلی از زمین دور شده بودیم این افکار باعث شده بود احساس خستگی زیادی کنم پاهایم شروع به لرزیدن کرد محمد‌حسین که دید توقفم طولانی شده پرسید چیه؟ چرا نمی روی بالا؟ گفتم نمی توانم خسته شده‌ام گفت برو چیزی دیگر نمانده پایین را نگاه نکن من پشت سرت هستم گفتم محمدحسین پاهایم دارند می‌لرزند نمی‌توانم بروم گفت خیلی خب همانطور که هستی صبر کن بعد سعی کرد تا چند پله بالاتر بیاید گفتم کجا می‌آیی؟ گفت صبر کن خودش را بالا کشید دستهایش را دو طرف من گذاشت و گفت حالا بنشین روی شانه های من گفتم برای چی؟ گفت خب بنشین خستگی در کن گفتم آخر این طور که نمی‌شود گفت چاره‌ای نیست بنشین کمی که خستگی‌ات رفع شد دوباره ادامه می‌دهیم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef