یادمه از بچگی رفیقِ شهید داشتم. نه مثل این لوس‌بازی‌های جدید، لطیف بودم. با شهدا و خاطرات و کتاب‌هاشون عجین بودم. بابانظر، پایی که جا ماند، دا، خاک‌های نرمِ کوشک، پرواز تا بی‌نهایت، و کتاب‌های خیلی کمتر مشهور قوتِ غالبم بود. نزدیک بودم به این فضا. هر بار با قبرِ شهیدی مواجه شدم دعوا کردم باهاش. که تو چطور تونستی از خودت بگذری و من نمی‌تونم؟ هربار که می‌رفتیم خونه‌ی والدینِ شهدا ازشون می‌پرسیدم شما چطور تونستید از بچه‌هاتون بگذرید؟ چرا من که بچه ندارم وقتی به رفتنِ خار توی پاهاشون فکر می‌کنم روانم به هم می‌ریزه و شما این‌قدر قوی هستید؟ یادمه پدرِ شهید دل‌آذر بابت این سوال بهم خندید و من هنوز هم بخاطر اون خنده بعد از ده سال احساسِ حقارت می‌کنم. این سال‌ها تنها چیزی که کمی آرومَم می‌کرد این بود که می‌رفتم بالای سر قبرشون و سن‌هاشون رو نگاه می‌کردم و می‌گفتم: خب! ۱۹ سالشه! هنوز یه سال وقت دارم. خب! ۲۲ سالشه! هنوز یه سال وقت دارم. این سال‌ها گذشتن و هر سال شانسِ من کمتر شد چون شهدا اکثراً جَوون بودن. پارسال بود که فکر می‌کردم حالا دیگه نوبتِ منه، ولی از من گذشت. حالا دیگه به قولِ سید از ما گذشته و دهه هشتادی‌ها آدمای بهتری‌ شدن برای عقیده و باورهاشون. امروز که اون دختر بچه‌ی لباس صورتیو دیدم که با گوشواره‌های قلبی توی کفنِ شهادتش پیچیده شده، به خودم فکر کردم. به من، که هنوز اینجام. نَمُرده. شهید نشده. درگیرِ کثافاتِ زندگی. خدایا خودت ما رو برای خودت بردار. ╔══┈•❀••❀•┈══╗ @hefz_ostadrasi ╚═ ‌┈•❀🪴❀•┈‌ ═╝