🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 ، نفس با داعش؛ قسمت چهل و هفتم، اگه راننده‌ی کامیون بود چه تضمینی بود که چیزیش نشه هیچ وقت؟؟ آخه کی تو این دنیا خیالش از فردای خودش راحته... به خدا اگه شهید بشه یا حتی جانباز بشه هم من احساس نمی کنم که با ازدواج باهاش بدبخت میشم... چون تا عمر دارم بهش افتخار می‌کنم و می‌دونم که خوشبخت می‌شم باهاش _من تو رو فرستادم دانشگاه تا درس بخونی و یه چیزی حالیت شه... دختره بی‌عقل فرق تو با جهاد نکاحیای داعش چیه؟ _اونا به خاطر باورای غلطشون حاضر میشن با هر کسی که عضو داعشه ازدواج کنن... اما من چون امیدو می‌شناسم و می‌دونم خوش‌اخلاق و چشم و دل پاک و با سواد و با غیرت و مهربونه می‌خوام باهاش ازدواج کنم حتی اگه عمر ازدواجمون کوتاه باشه... _تو عقل نداری و حقته که بدبخت بشی... بچه‌های آیندت چه گناهی دارن که پا سوز انتخاب تو بشن. گریه‌م شدیدتر شد ولی با اعتماد با نفس و بدون خجالت گفتم: بچه‌های من باید به پدرشون افتخار کنن، چون پدرشون اون قدر مرد خوبیه که جونشو برا امنیت کشور و هم وطنش می‌ده و به فکر این نیست که عزیزترین کساش زیر سایه‌ی امنیتی که براشون فراهم کرده بشینن و آخرشم بگن که حق نداره ازدواج کنه. مامان تا همین دیروزش یه امید می‌گفتی و صد تا امید از کنارش درمیومد... چی شده حالا که فهمیدی داره جونشو به خاطر امنیت ما ها به خطر میندازه می‌گی نه... _چون دخترمی... پاره تنمی، نمی‌خوام بدبختی‌تو ببینم... چه تضمینی هست که خوشبخت شی و فردا روزی پیشمون نشی؟ _ هیچکس از آینده خبری نداره، هیچ تضیمی برا خوشبختی هیچ کس تو هیچ ازدواجی نیست. اما کدوم آدم عاقلی کسی رو که همه‌ی معیاراشو داره رو رد می‌کنه، تا کسی دقیقا مثل اون پیدا بشه و باهاش خوشبخت بشه و چه تضمینی هست که اون آدم دیگه عمر طولانی داشته باشه؟؟ _ من نمی‌دونم، دیگه خودت می‌دونی و بابات... این توپو انداختن رو زمین بابام، در حقیقت پیروزی من بود، چون پدرم همیشه از تصمیمای من حمایت می‌کرد و می‌دونستم که امیدم خیلی دوست داره... 🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹