هدایت شده از Mazarei.Z
✅اهدا ی دیگر توسط بانوی شهربابکی 🥇 🟡با یه النگوی چیده شده اومد و آروم گفت خانم اشکالی نداره النگو رو چیدم گفتم نه عزیزم گفت آخه مال خیلی وقته تنگم شده منکه دیگه نمی‌تونم جدیداً طلا بخرم اینا مال قبلناست 🟡 از وقتی آقا فتوای جهاد داده بود با خودم فکر می‌کردم پس من چی؟ تا اینکه پیام‌های شما رو دیدم تصمیم گرفتم که بذارمش تو گروه خانوادگیمون که اعضای خونوادم هم تشویق بشم و توی این پویش شرکت کنم 🟡اما با خودم فکر کردم تا وقتی خودم از طلاهام نگذشتم نمی‌تونم دیگران رو به این کار تشویق کنم و اصلاً حرفم خریدار نداره وقتی درون خودم خودم حرفمو باور نکرده باشم کی حرفامو باور می‌کنه اخه و این شد که اول با یه سیم چین افتادم به جون النگوی خودم 🟡وقتی النگو رو از خودم کندم انگار خدا قدرتی به حرفم داد که تا پیام رو گذاشتم تو گروه خانوادگیم خواهرمم یه انگشتر برداشت و باهام راهی شد به سمت شما 🟡اخر سرهم با حالت شرمندگی گفت ببخشید که کمه من اینا رو نگه داشتم هر وقت شرایط زندگی سخت میشه یکیشو می‌چینم 🟡تهشم با خنده گفت دیگه تقریباً چیزی ازش نمونده 🔷️مثل شیشه عطری که شکسته شده باشه و بوش توی هوا پخش شده باشه بوی النگوی چیده شده‌اش تو فضای قلبم پیچیده بود 🔷️با خودم فکر می‌کردم لحظه چیدن این النگو چه چیزهایی رو از خودش چیده و دور انداخته چه حب‌هایی رو چه علاقه‌هایی رو چقدر سبک شده حالا 🟡شما هم میتوانید شریک شوید۰۹۱۹۹۵۳۱۹۱۰ https://eitaa.com/joinchat/4013097926C0010f3bf82