🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
•°|
#قصه_دلبرے(4) 📚 |•°
رمان :
#دل_آرام_من
قسمت 7⃣0⃣
گاهی در خانه با هم ورزش رزمی کار میکردیم. نانچیکو را به صورت حرفهای به من یاد داد🗡
🔫تیراندازی با اسلحه شکاری با اهداف روی سنگ، برگ درخت و ..هردومان برای زندگی خیلی ذوق داشتیم..😊
آنقدر که وقتی کسی میگفت بچهدارشوید،با تعجب میگفتم چرا باید بچهدار شوم؟😳
وقتی این همه در زندگی خوشم چرا باید به این زودی یک مسئولیت دیگری را هم قبول کنم که البته وقت من و امینم را محدودتر میکند..😁
به امین میگفتم «تو بچه دوست داری؟»میگفت: «هروقت تو راضی شوی و دوست داشته باشی.
تو خانم خانهای. تو قرار است بچه را بزرگ کنی. پس تو باید راضی باشی.»😃
میگفتم؛«نه امین،نظر تو برای من خیلی مهم است. میدانی که هر چه بگویی من نه نمیگویم.»میگفت «هیچوقت اصرار نمیکنم.
باید خودت راضی باشی.»😊
من هم پشتم گرم بود.
👈تا کسی حرفی میزد،میگفتم فعلاً بچه نمیخواهم،شوهرم برایم بس است.شوهرم همه کسم است.
فکر میکردم زمان زیادی دارم تا بچهدار شوم...😔
اواخر امین میگفت«زهرا خیلی بد است که ما این طور هستیم، باید وابستگی ما به هم کمتر شود...»
انگار که میدانست قرار است چه اتفاقی بیفتد. برای من میترسید. حرفهایش را نمیفهمیدم.
اعتراض کردم که «چرا اینطور میگویی؟ خیلی خوب است که 2 سال و 8 ماه از زندگی مشترک ما میگذرد و این همه به هم وابستهایم که روز به روز هم بیشتر عاشق هم میشویم.»
واقعاً علاقه ما به نسبت ابتدای آشناییمان خیلی بیشتر شده بود.گفت:«آره،خیلی خوب است اما اتفاق است دیگر..خدایی ناکرده...»😔
گفتم:«آهان! اگر من بمیرم برای خودت میترسی؟»😡
گفت:«نه! زهرا زبانت را گاز بگیر این چه طرز حرف زدن است؟😡
اصلاً منظورم این نیست!»
از این حرفها خیلی ناراحت میشد.
گفتم:«همه از خدا میخواهند که اینقدر با هم خوب باشند!» دیگر چیزی نگفت..
#ادامھ_دارد🍃
بھ قلم:
#زندگےنامهشهیدامینڪریمے
#بهروایتهمسرشهید
🌸کپے با ذڪر منبع
و نام نویسنده بلامانع است...🍃
🌹|
@Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃