هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #اینڪ_شوڪران¹ ↯ #قسمت_سی_و_چهارم😍🍃 نذاشته بودیم بفهمه شیمی درمانی🤒 میشه. گفته بود
[• 📚•] ¹ ↯ 😍🍃 می دیدم منوچهر چطور آب میشه...😭 از اثر کورتن ها ورم کرده بود، اما دو سه هفته که رادیوتراپی💉 کرده بود آنقدر سبک شده بود که می تونستم به تنهایی بلندش کنم.😞 حاضر نبودم ثانیه ای از کنارش جم بخورم. می خواستم از همه ی فرصت ها استفاده کنم. دورش بگردم....💁 می ترسیدم از فردا که نباشه، غصه😥 بخورم چرا لیوان آب🍸 رو زودتر دستش ندادم... چرا از نگاهش نفهمیدم درد😤 داره... هرچی سختی بود با یه نگاه☺️ می رفت. همین که جلوی همه بر می گشت می گفت: «یک موی فرشته رو به دنیا نمیدم تا آخر عمر نوکرش هستم ».😘 خستگیام رو می برد...😌 می دیدم محکم پشتم ایستاده.💁‍♂ هیچ وقت با منوچهر بودن برام عادت نشد.... گاهی یادمون می رفت چه شرایطی داریم...😄 بدترین روزا رو با هم خوش بودیم...😃 از خنده و شوخی اتاق رو میذاشتیم روی سرمون...😜 《یک جوك😛 گفت از همان سفارشی ها که روزی سه بار برایش می گفت... منوچهر مثلا اخم هایش را کرد توی هم😠 و جلوی خنده اش را گرفت... فرشته گفت: این جور وقتها چقدر قیافه ات کریه میشود...!😣 و منوچهر پقی خندید.😝 (خانوم من، چرا گیر می دهید به مردم؟☹️ خوب نیست این حرف ها!)😳 بارها شنیده بود..... برای اینکه نشان دهد درس های اخلاقش را خوب یاد گرفته، گفت (یک آدم خوب...) اما نتوانست ادامه دهد. به نظرش بیمزه شد...!😶 گفت: تو که مال هیچ جا نیستی. حتی نمیتوانی ادعا کنی یک مدق خالص هستی. از خون همه ی هم ولایتی هات بهت زده اند....!!!😯 و منوچهر گفت: عوضش یک ایرانی🇮🇷 خالصم !》😎 • • ادامھ‌ دارد...😉♥ • • 🖊:نقل از همسر شهید منوچهر مدق 😌🖐 ⛔️⇜ ...⛔️ [•📙•] @Heiyat_Majazi