•᯽📖᯽• . . •• •• •ڪتاب: •به‌قلم:ناصرکاوه •قسمت‌:(صدوبیست وششم) کرمانشــاه بودیــم. طلبه هــای جــوان آمــده بودنــد بــرای بازدیــد از جبهــه. 30نفــری بودنـد. شـب کـه خوابیـده بودیـم،دو نفـر بیـدارم کردنـد و شروع کردنـد بـه پرسـیدن سـوالهای مسـخره و الکـی از یکدیگـر.... عصبـی شـده بـودم. گفتنـد: بابـا بیخیـال، تـو کـه بیـدار شـدی، حـرص نخـور بیـا بریـم یکـی دیگـه رو بیـدار کنیـم. دیـدم بـد هـم نمی گویند ! خلاصه همینطـوری سـی نفـر را بیـدار کردیـم! حـالا نصفـه شـبی جماعتی بیــدار شــده ایم و همه مــان دنبــال شــلوغ کاری هســتیم. قــرار شــد یــک نفـر خـودش را بـه مـردن بزنـد و بقیـه در محوطـه قـرارگاه تشـییعش کننـد! فـوری پارچــه ســفیدی انداختیــم روی محمدرضــا و قــول گرفتیــم کــه تحــت هــرشرایطی خــودش را نگــه دارد.گذاشــتیمش روی دوش بچه هــا و راه افتادیــم. گریــه و زاری. یکـی میگفـت: »ممـد رضـا! نامـرد! چـرا تنهـا رفتـی؟«. یکـی میگفـت: »تـو قـرار نبـود شـهید شـی«. دیگـری داد مـیزد: شـهیده دیگـه، چـی میگـی؟... مگـه تـو جبهـه نمرده ؟...یکــی عربــده میکشــید. یکــی غــش میکــرد! در مســیر، بقیــه بچه هــا هـم اضافـه می شـدند و چـون از قضیـه بـا خـر نبودنـد، واقعـاً گریـه و شـیون راه می انداختنــد! گفتیــم برویــم ســمت اتــاق طلبه هــا! جنــازه را بردیــم داخــل اتــاق. ایـن بنـدگان خـدا کـه فکـر میکردنـد قضیـه جدیـه، رفتنـد وضـو گرفتنـد و نشسـتند بـه قـرآن خوانـدن بالای سر میـت! در همیـن بیـن مـن بـه یکـی از بچه هـا گفتـم: »بـرو خـودت را روی محمدرضـا بینـداز و یـک نیشـگون محکـم بگیـر ازش.رفـت گریه کنــان پریــد روی محمدرضــا و گفــت: محمدرضا.ایــن قرارمــون نبود.منــم میخــوام باهـات بیـام! بعـد نیشـگونی گرفـت کـه محمدرضـا از جـا پریـد و چنـان جیغی کشـید کـه چنـد نفـر از ایـن بچه هـا از حـال رفتند.مـا هـم قـاه قـاه میخندیدیـم. خالصـه آن شـب بـا اینکـه تنبیـه سـختی شـدیم ولـی حسـابی خندیدیم.منبـع: تبیـان ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!📌 . . Eitaa.com/Heiyat_Majazi •᯽📖᯽•