•᯽📖᯽•
.
.
••
#قصّه_بشنو ••
•ڪتاب:
#طنزِفریبرز
•بهقلم:ناصرکاوه
•قسمت:(صدوبیست وهفتم)
بعـد از عملیـات عاشـورا در منطقـه جنـوب سـومار تابسـتان سـال 63 بـرای پاکسـازی
رفتــه بودیــم، منطقــه کامــل پاکســازی نشــده بــود و در چنــد ســنگر کــه خیلــی
عقب تر بــود چنــد نفــر از دشــمن پنهــان شــده بودنــد. همــراه بچه هایــی کــه
عملیـات کـرده بودنـد، یـک بسـیجی نسـبتاً کـم سـن و سـال کمتـر از پانـزده سـال بـه
نـام سـید مصطفـی کاظمـی دیـده میشـد کـه بـا سـنگرهای عقبـی فاصله ی چندانـی
نداشتند.سـید مصطفـی میگویـد: دیـروز فشـار دستشـویی شـدیداً اذیتـم میکـرد،
نمیدونستم چـه کنـم اگـه بـه عقـب میرفتـم فاصلـه بـا دستشـویی صحرایـی عراقیـا
زیـاد بـود و چـون مقـر دشـمن نزدیکترمون بـود تنهـا راهـی بـود کـه داشـتم، دوان
دوان رفتـم بـه دو دستشـویی کـه کنـار هـم قـرار داشـت رسـیدم. آفتابه ای کـه نیمـه
آب داشـت برداشـته و رفتـم داخـل و پـس از رفـع حاجـت پتـوی کنـار دستشـویی را
کنـار زدم تـا بیـام بیـرون، همیـن کـه سـمت راسـتم را نـگاه کـردم سرهنگ عراقـی را
دیـدم کـه پشـت بـه مـن در حـال بستن فانسقه اش بـود. اول ترسـیدم کـه اینجـا چـه
میکنـد؟ ولـی خیلـی زود بـه خـودم آمـدم و بـا آفتابه ای کـه در دسـت داشـتم بـه
پشـتش گرفتـم، صدایـم را کمـی کلفـت کـردم و گفتـم: یـدان فـوق!؟ خـودم نفهمیـدم
چـی بلغـور کـردم، دستشـو بـرد بـالا ؛ اجـازه نمیدادم برگـردد تـا مـرا ببینـد. او هـم
از تـرس فقـط دستاشـو بـالا بـرده بـود، حرکتـش دادم بـه جلـو.
در بیــن راه خیلــی ســعی میکــرد کــه برگــردد و مــرا ببینــد. مــن نیــز خــدا وکیلــی
دسـتم خسـته شـده بـود از بـس کـه لولـه ی آفتابـه را بـالا و بـه پشـتش نگـه داشـته
بـودم. تقریبـاً نزدیـک بچهها کـه شـدیم از دور همـه متعجبانـه نگاهـی کردنـد و
خندیدنــد، همیــن کــه رســیدیم بــه نیروهــای خــودی، بچه هــا تحویلــش گرفتنــد و
حالا برگشـت عقـب را نـگاه کـرد تـا مـرا دیـد زد تـوی سرش و بـه عربـی گفـت:
خاک بر سر من که با یه آفتابه و یه بچه بسیجی فسقلی اسیر شدم!...
ایــن موضــوع همــه جــا پیچیــده بــود، بــا دیــدن ســیدمصطفی، مــا هــم روحیــه
گرفتیـم. بـه همـراه بقیـه کـه نسـبتاً بهر مسـیر را بلـد بودنـد راه افتادیـم و چنـد
سـنگر را بـا نارنجـک منهـدم کردیم.چنـد سـنگر دیگـر را تـا آمدیـم نارنجـک بیندازیـم
سر و صدایـی بـه گـوش رسـید یکـی از بچهها کـه کمـی عربـی میدانسـت گفـت:
بیاین بیرون دستاتونو بگیرین بالا !
ســه درجــهدار عراقــی، خیلــی هراســان و وحشــت زده و لــرزان از اینکــه االننیروهــای امــام خمینــی میکشــن شــان!؟ اســیر گرفتنــد و بــه عقــب فرســتادند. در
بیـن راه کوتاهـی کـه در پیـش رو بـود از آنهـا سئوالاتی شـد کـه، چـه مدتـی اسـت
در ســنگر ماندهایــد؟ گفتنــد: مــا چهــار نفــر بودیــم یکــی از مــا چــون دستشــویی
داشـت و دیگـر نمیتوانست خـودش را نگـه دارد رفـت بیـرون و برنگشـت و فقـط
مــا موندهایــم تــا شــما بیایــن و مــا رو دســتگیر کنیــن و چــون زن و بچــه داریــم
نمیخواستم کشــته بشــیم! همان جا بــود کــه متوجــه شــدیم نفــر چهــارم هــان
سرهنگی اسـت کـه سـید مصطفـی بـه اسـارت گرفتـه بـود. آنهـا را بـه دو نفـر از
بسـیجیان پختـه و باتجربه تر تحویـل دادیـم تـا بـرای عقـب بـردن شـان اقـدام کننـد.
حـدود یـک هفتـه در آن منطقـه مسـتقر بودیـم تـا نیروهـای تـازه نفـس رسـیدند و
منطقـه را تحویـل گرفتنـد و مـا بـه پایـگاه مـان برگشـتیم... راوی:مصطفـی قیـری
ڪپےبدونذڪرنامنویسندهممنوع!📌
.
.
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•᯽📖᯽•