𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :45
دوباره نشستم روي صندلي ... آدرنالين خونم بالا رفته بود ... اما نه به اندازه اي كه بتونم بيشتر از اين
بايستم و وزنم رو توي اون حالت نيم خيز ... روي دست هام نگه دارم ...
- من ... نمي خواستم ...
زبانش با لكنت باز شده بود ...
- نمي خواستي يه مامور پليس رو بكشي ... همين طوري چاقو .. يهو و بي دليل رفت توي پهلوي من ...
اونم دو بار ... نظرت چيه منم يهو و بي دليل يه گوله وسط مغزت خالي كنم؟ ...
صورتش مي پريد ... دست هاش مي لرزيد ... ديگه نمي تونست كنترل شون كنه ...
- اما يه چيزي رو مي دوني؟ ... من حاضرم باهات معامله كنم ... تو هر چي مي دوني در مورد لالا ميگي ...
عضو كدوم گنگه ... پاتوق شون كجاست ... و اينكه چطور مي تونيم پيداش كنيم ...
منم از توي پرونده ات ... يه جمله رو حذف مي كنم ... و فراموش مي كنم كه خيلي بلند و واضح گفتم ...
من يه كارآگاه پليسم ...
نظرت چيه؟ ... به نظر من كه معامله خوبيه ... ديرتر از دوست هات آزاد ميشي ... اما حداقل زمانيه كه
غذاي سگ نشدي ... اون وقت حكمت فقط يه اقدام به قتل ساده ميشه ... به علاوه در رفتن مچم از
لگدي كه بهش زدي ...
ترسش چند برابر شد ...
- اون يكي كار من نبود ... من با لگد نزدم توي دستت ...
از چهره اش مشخص بود من پيروز شدم ...
- اما من مي خوام اينم توي پرونده تو بنويسم ... اقدام به قتل پليس ... و ضرب و جرح در كمال
خونسردي ... نظرت چيه؟ ... عنوانش رو دوست داري؟ ...
مطمئنم دادستان كه با ديدنش خيلي كيف مي كنه ...
دستش رو آورد بالا توي صورتش ... و چند لحظه سكوت كرد ...
- باشه مرد ... هر چي مي دونم بهت ميگم ... كيم خيلي وقته توي نخ اون دختره است ... اسمش سلناست
... اما همه لالا صداش مي كنن ...
يه دختر بي كس و كاره و توي كوچه ها وله ... بيشتر هم اطراف..
اون رو كه بردن بازداشتگاه ... منم از روي صندلي اتاق بازجويي بلند شدم ... تمام وجودم از عرق خيس
شده بود چند قدم كه رفتم ديگه نتونستم راه برم ... روي نيمكت چوبي كنار سالن دراز كشيدم ... واقعا به چند تا
دوز مورفين ديگه نياز داشتم ...
اوبران نيم خيز كنارم روي زمين نشست ...
- تو اينجا چي كار مي كني؟ ... فكر كردي تنهايي از پسش برنميام؟ ...
لبخند تلخي صورتم رو پر كرد ... نمي تونستم بهش بگم واقعا براي چي اونجا اومدم ...
- نميري دنبال لالا؟ ...
- يه گروه رو مي فرستم دنبالش ... پيداش مي كن مي ... تو بهتره برگردي بيمارستان ... پاشو من مي
رسونمت ...
حس عجيبي وجودم رو پر كرده بود ...
- لويد ... تا حالا فقط جنازه ها رو مي ديدم و سعي مي كردم پرونده شون رو حل كنم ... اما اين بار فرق
داشت ... من اون حس رو درك كردم ...
حس اون بچه رو قبل از مرگ ... وحشت ... درد ... تنهايي ...
اگه برگردم ديگه سر بازجويي خبرم نمي كنيد ... جايي نميرم ... همين جا مي مونم ... بايد همين جا
بمونم
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴-
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻