𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :64
از شنيدن اين اسم خوشش نيومد ...
- اون آدم خوبيه ... به اون پرونده هم كه ارتباطي نداشت ...
- با اون پرونده نه ... اما اشتباه نكن ... آدم خطرناكيه ... خيلي خطرناك ...
از ماشين پياده شد و رفت سمت اداره ... هر چند بهم قول داد ته همه اطلاعات ثبت شده اش رو در مياره
... اما از چيزي كه بهش گفته بودم اصلا خوشش نيومده بود ... اوبران از همون اوايل نسبت به ساندرز
احساس خوبي داشت ...
حالا ديگه نوبت من بود ... بايد از بيرون همه چيز رو زير نظر مي گرفتم ... مثل يه مامور مخفي ... تمام
حركات و رفت و آمدهاش ... تمام افرادي كه باهاش در ارتباط بودن ... هر كدوم مي تونستن يه قدرت
بالقوه براي بروز شرارت باشن ... قدرتي كه با اون قدرت و تواناي خاص ساندرز مي تونست به يه فاجعه
بزرگ تبديل بشه ...
اوبران توي اين فاصله مي تونست تمام اطلاعات دولتي و اجتماعي اون رو در بياره ... اما نه همه چيز رو ...
براي اينكه اون رو زير نظارت كامل اطلاعاتي بگيره بايد سراغ افرادي مي رفت ... كه ظرف چند ثانيه همه
چيز لو مي رفت ...
اگه چيز خاصي وسط نبود زندگي يه انسان مي رفت روي هوا و نابود مي شد ... و اگه چيز خاصي وجود
داشت، ساندرز مال من بود ... خودم پيداش كرده بودم و كسي حق نداشت پرونده رو از من بگيره ... و
پرونده تروريست ها به دايره جنايي تعلق نداشت
توي مسير برگشت به خونه ايده فوق العاده اي به ذهنم رسيد ... پرونده دو سال پيش ... گروه هكري كه
اطلاعات بانكي يه نفر رو هك كرده بودن ... و كارفرماشون بعد از تموم شدن كار ... براي اينكه ردي از
خودش باقي نزاره، يه قاتل رو براي كشتن شون فرستاده بود ...
دو نفرشون كشته شدن ... يكي شون راهي بيمارستان شد و رفت زندان ... و آخرين نفر ... كسي كه در
لحظات آخر از انجام كار منصرف شده بود و ازشون جدا شده بود ... اون هنوز آزاد بود ... و اون كسي بود
كه بهش احتياج داشتم ...
رفتم جلوي در خونه اش ... توي زير زمينش كار مي كرد ... تمام وسائل و كامپيوترهاش اونجا بود ...
در رو كه باز كرد ... اصلا از ديدن من خوشحال نشد ... نگاهش يخ كرد و روي چهره اش ماسيد ... مثل
زامبي ها به سختي به خودش تكاني داد ... از توي در رفت كنار و اون رو چهار طاق باز كرد ...
لبخند معناداري صورتم رو پر كرد ...
- سلام مايكل ... منم از ديدنت خوشحالم ...
آبجوها رو دادم دستش ... و رفتم تو ... اون هم پشت سرم ...
- هميشه از ديدن مهمون اينقدر ذوق مي كني؟ ... اونم وقتي دست خالي نيومده؟ ...
چند قدم جلوتر تازه فهميده چرا اونقدر از ديدنم به هيجان اومد بود ...
چند تا دختر و پسرِ عجيب و غريب تر از خودش ... مواد و الكل ... نيمه نعشه ... توي صحنه هايي كه
واقعا ارزش ديدن نداشت ...
چرخيدم سمتش و زدم روي شونه اش ...
- شرمنده نمي دونستم پارتي خصوصي داري ... من واست يكي بهترش رو تدارك ديدم ... نظرت چيه
ادامه اين مهموني رو بزاري واسه بعد؟ ...
توي چند ثانيه درك متقابل عميقي بين مون شكل گرفت ... با شنيدن اون جملات ... چهره اش شبيه
گوسفندي شد كه فهميده بود مي خوان سرش رو ببرن
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴-
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻