🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_87
من_ دم در؟
علی_ اره بیا.
چادر نمازم را از کمد بیرون کشیدم پسر کردم.
داخل آینه به خودم نگاه کردم.
خوب بود...
سریع خودم را به حیاط رساندم.
دروازه را که باز کردم علی را روبه روی در دیدم...
علی_ دوباره سلام.
من_ سلام! علی اینجا چیکار می کنی؟
علی_ اومدم اینو بهت بدم. امروز یادمون رفت بخریم.
به جعبه سفید میان دستانش نگاه کردم.
من_ این چیه؟
علی_ بازش کن.
در جعبه را که بر میدارم. اول عطر گل محمدی بلند میشود و بعد...
چادر سفیدی که با گلبرگ های محمدی پوشیده شده...
نگاه اشک آلودم را به علی میدوزم...
این پسر، از آن چیزی که فکرش را می کردم بهتر بود...
****************
روی ایلیا محلفه می کشم و روی کاناپه بغل دستش می نشینم.
ریحانه_ نمایشگاه جمع شد راحت شدی.
من_ آره خیلی خسته شدم. همش سرپا بودم.
مامان با سینی چای وارد حال شد و بین من و ریحانه نشست.
مامان_ ریحانه مادر پاشو برو قند و بردار بیار.
ریحانه که از ما دور شد مامان ارام گفت:
مامان_ بهار جان مادر امروز پدرت زنگ زد گفت میان واسه امر خیر.
✍
به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋