#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#پارت_هفتم
اومدم اقامه ببندم که حاجی گفت:
_ نماز بی وضو؟؟
بعد یه لبخندی زد ایستاد به نماز، بدون توجه به من!
در باز بود و به خوبی می دونستم بهترین فرصت برای فراره، اما پاهام به فرمان من نبود.
وضو گرفتم. ایستادم به نماز.
نماز که تموم شد، دستم رو گرفت و برد غذاخوری حرم، غذاش رو گرفت و نصف کرد، نصفش رو با سهم ماست و سوپش داد به من.
منم تقریبا دو روزی میشد که هیچی نخورده بودم،دیگه نفهمیدم چی دارم می خورم، غذای شیعه، غذای حضرت.
قبل از اینکه اون دست به غذاش بزنه، غذای من تموم شده بود،بشقابش رو به من تعارف کردو گفت:
_بسم الله...
فکر کردم منظورش اینه که بسم الله بگم و منم بی اختیار و نه چندان آهسته گفتم:
_بسم الله...
نمی دونم به خاطر لهجه ام بود یا حالتم یا ... ولی حاجی و اطرافیان با صدای
بلند خنده شون گرفت، مونده بودم باید بخندم، بترسم یا تعجب کنم.
کم کم سر صحبت رو باز کرد، منم از هر تکه ماجرا یه تیکه هایی رو براش تعریف کردم و فقط گفتم که به خاطر خدا از کشورم و خانواده ام دل کندم و اومدم ایران تا به خاطر اسلام مبارزه
کنم و حالا هم هیچ جا پذیرشم نکردن و میگن خلاف قانونه و باید برگردم کشورم و اجازه تحصیل و اقامت ندارم.
وقتی داشتم اینها رو می گفتم، تمام مدت سرش پایین بود و دونه های تسبیحش رو بالا و پایین می کرد، حرف های من که تمام شد، از جا بلند شد و رفت سمت قرآن و قرآن باز کرد، بعد
اومد سمتم.
دستش رو گذاشت روی شانه ام و گفت:
_ به ایران خوش اومدی.
«پ.ن: از قول برادرمون(شخصیت نوجوان داستان):
در بین ما استخاره کردن وجود نداره و من برای اولین بار، اونجا بود که
با این عمل مواجه شدم و اصلا مفهوم این حرکات رو درک نمی کردم، بعدها حاجی به من
گفت؛ جواب استخاره، آیه ای از قرآن بود که خداوند به مومنین دستور میدن در راه خدا هجرت کنن»
#ادامه_دارد...
🔴
#اینرمانواقعیاست
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠
https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄