#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#پارت_پانزدهم
دیگه جون مبارزه کردن و درگیر شدن نداشتم، رفتیم توی حرم، یه گوشه خودمو ول کردم
و تکیه دادم به دیوار، دعای ندبه شروع شد.
با حمد و ستایش خدا و نبوت پیامبر، شروع شد و ادامه پیدا کرد، پله پله جلو میومد و اهل
بیت پیامبر و وارثان ایشون رو یکی یکی معرفی می کرد.
شروع شد، تمام مطالبی که خوندم، توحید خدا، همزمان با حمد الهی، سیره و وقایع زندگی
پیامبر توی بخش نبوت، حضرت علی(ع) و فاطمه زهرا(س) .
با هر فراز، تمام مطالبی رو که خونده بودم مثل فیلم از مقابل چشمم عبور می کرد، نبوت
پیامبر، وفات پیامبر، امام علی ، امام حسن ، امام حسین.
لحظه به لحظه و با عبور این مطالب، ذهنم داشت مطالب رو کنار هم می چید.
از بین تناقض ها و درگیری ها و سردرگمی ها، جواب های صحیح رو پیدا می کرد.
ضربان قلبم هر لحظه تندتر می شد، سنگینی عجیبی گلو و سینه ام رو پر کرده بود و هر لحظه
فشارش بیشتر می شد، دقیقه ها با سرعت سپری می شدند، دیگه متوجه هیچ چیز نمی شدم.
تمام صداهایی که توی سرم می پیچید، لحظه به لحظه آروم تر می شد،
بچه ها بهم ریخته بودن و منو تکان می دادن، اونها رو می دیدم ولی صداشون در حد لب زدن بود.
صدای قلبم و فرازهای آخر ندبه، تنها صوتی بود که گوش هام می شنید و توی سرم می پیچید.
کم کم فشار روی قلبم آروم تر شد، اونقدر آروم، که بدن بی حسم روی زمین افتاد.
چشم هام رو باز کردم، زمان زیادی گذشته بود، هنوز سرم گیج و سنگین بود، دکتر و پرستار بالای سرم حرف می زدند، اما صداشون رو خط در میون می شنیدم.
یه کم اون طرف
تر بچه ها ایستاده بودند،نگرانی توی صورت شون موج می زد، اما من آرام بودم.
از بیمارستان برگشتیم خوابگاه، روی تخت دراز کشیدم، می تونستم همه حقایق رو جدای از
دروغ ها و تناقض ها ببینم، هیچ چیز گنگ یا گیج کننده ای برام نبود .
گذشته ام رو می دیدم که غرق در اشتباه زندگی کرده بودم،تا مرز سقوط و هلاکت پیش رفته بودم، با یه نیت خدایی، توی لشگر شیطان ایستاده بودم و ... .
باید انتخاب می کردم،این بار نه بدون فکر و کورکورانه، باید بین زندگی گذشته ام، خانواده، کشورم، و خدا، یکی رو انتخاب می کردم.
حس می کردم شیاطین به ستم هجوم آوردن، درونم جنگ عظیمی اتفاق افتاده بود، جنگی
که لحظه لحظه شعله های آتشش سنگین تر میشد.
**
همین طور که غرق فکر بودم، همون طلبه افغانی جلو اومد و با شرمندگی حالم رو پرسید.
نگاهش کردم اما قدرت حرف زدن نداشتم، وسط بزرگ ترین میدان جنگ تاریخ زندگیم گیرافتاده بودم،
یکم که نگاهم کرد گفت:
_حق داری جواب ندی، اصلا فکر نمی کردم این طوری بشه،حالت
خراب بود و مدام بدتر می شدی،به اهل بیت توسل کردیم که فرجی بشه.
دیشب خواب عجیبی دیدم، بهم گفتن فردا صبح، هر طور شده برای دعای ندبه ببریمت حرم.
هیچ مرده ای قدرت تصرف در عالم وجود رو نداره، اهل بیت پیامبر، بعد از هزار و چهار صد سال، زنده بودند.
بزرگ ترین نبرد زندگی من تمام شده بود، تازه مفهوم کربلارو درک کردم، کربلا نبرد انسان ها
نبود، کربلا نبرد حق و باطل بود، زمانی که به هر قیمتی باید در سپاه حق بایستی، تاآخرین نفس.
من هم کربلایی شده بودم...
#ادامه_دارد...
🔴
#اینرمانواقعیاست
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠
https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄