#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_نهم
داشتم از خوشحالی میمردم.
اخ جون.
داشتم میرفتم پیش خواهر همون دوست صمیمیم .
_ مامان. چادر بردارم؟
مامان: اره دیگه مگه نمیگی میخوای بری حرم؟
_ ای بابااااا
مامان: انقدر غر نزن .برو
چادرم برداشتم. گذاشتم تو کیفم. بلندترین مانتوم که تا روی زانو بود رو برداشتم. یه مانتوی سفید با ساپورت و شال مشکی .
مامان :تانیا.
_ بله؟
مامان: بیا تلفن. امیرعلیه.
_ اخ جون. اومدم.
از اتاق زدم بیرون.
_ سلام داداش بی معرفت خودم.
امیرعلی: سلام خواهر خانم خودم. من بی معرفتم انصافا ؟
_ نه بابا دقیقا به اندازه موهای سر حسن کچل معرفت داری داداشی. کجایی حالا؟
امیرعلی: خونه اقا شجاع. شنیدم که دارید تشریف میبرید زیارت بانو؟
_ بلی بلی. خبرا زود میرسه ها. کلاغ داری؟
امیرعلی:بلی. ابجی من الان کار دارم،بازم زنگ میزنم. فعلا.
_ باشه بی معرفت. بای
امیرعلی: یا حق.
.
.
.
.
.
مامان: مطمئنی میتونی بری خودت؟
_ آره مامان جان بچه که نیستم. میپرسم میرم. بابای.
بابا: مواظب خودت باش. خداحافظت.
روبه روی حرم ایستادم. سلام کردم و وارد شدم.
#ادامه_دارد.
#ح_سادات_کاظمی
🌸
@hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓