دانشگاه حجاب
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_هشتم یک هفته از سفر مشهد می‌گذره. امیرعلی رفت اردوی شلمچه. منم
داشتم از خوشحالی میمردم. اخ جون. داشتم میرفتم پیش خواهر همون دوست صمیمیم . _ مامان. چادر بردارم؟ مامان: اره دیگه مگه نمی‌گی میخوای بری حرم؟ _ ای بابااااا مامان: انقدر غر نزن .برو چادرم برداشتم. گذاشتم تو کیفم. بلندترین مانتوم که تا روی زانو بود رو برداشتم. یه مانتوی سفید با ساپورت و شال مشکی . مامان :تانیا. _ بله؟ مامان: بیا تلفن. امیرعلیه. _ اخ جون. اومدم. از اتاق زدم بیرون. _ سلام داداش بی معرفت خودم. امیرعلی: سلام خواهر خانم خودم. من بی معرفتم انصافا ؟ _ نه بابا دقیقا به اندازه موهای سر حسن کچل معرفت داری داداشی. کجایی حالا؟ امیرعلی: خونه اقا شجاع. شنیدم که دارید تشریف میبرید زیارت بانو؟ _ بلی بلی. خبرا زود میرسه ها. کلاغ داری؟ امیرعلی:بلی. ابجی من الان کار دارم،بازم زنگ میزنم. فعلا. _ باشه بی معرفت. بای امیرعلی: یا حق. . . . . . مامان: مطمئنی میتونی بری خودت؟ _ آره مامان جان بچه که نیستم. میپرسم میرم. بابای. بابا: مواظب خودت باش. خداحافظت. روبه روی حرم ایستادم. سلام کردم و وارد شدم. . 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓