دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 58 ستاره سهیل بالاخره فرشته سکوت را شکست. -خب، اگه دوست داشتی یه نگاهی به کتابا بن
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 59 ستاره سهیل بخاطر قرارهایش با مینو، کلاس‌ زبانش را یک در میان می‌رفت و نمراتش افت کرده بود. البته، سعی می‌کرد بیرون رفتنش را طوری مدیریت کند که به وقت کلاسش نخورد، اما در برابر اصرارهای مینو نمی‌توانست زیاد از خود مقاومت نشان دهد. با این حال، روز دوشنبه‌ای توانست، بعد از چند وقت به کلاسش برسد. بعد از تمام شدن درس، استاد از او خواست که بعد از کلاس بماند تا با او صحبت کند. ستاره با این‌که می‌دانست موضوع غیبت‌های متعددش است، اما نمی‌دانست چه جوابی بدهد. از طرفی دلش نمی‌خواست دروغ بگوید، از طرف دیگر اگر راستش را می‌گفت ممکن بود، عمو هم از این ماجرا باخبر شود و آن‌وقت، ماندن در آن خانه برایش از هرزمانی سخت‌تر می‌شد. درفرصتی که بچه‌ها در حال ترک کلاس بودند، دلایلش را آماده کرد. یاد حرف مینو افتاد که گفته بود، بهتر است برای حفظ احترام بزرگ‌تر، حقیقت را فقط وارونه جلوه دهد. با این توجیه خودش را آرام کرد. استاد از روی صندلی بلند شد و درحالی‌که داشت کتاب‌هایش را جمع می‌کرد، پرسید: «شکیبا، می‌دونی تعداد غیبتت از حد مجاز بیشتر شده؟ احتمال افتادنت زیاده» کمی روی صندلی جابه‌جا شد. ‌‌-بله استاد! می‌دونم، ولی.. سرش را پایین انداخت. با گره زدن دستانش، سعی در پنهان کردن لرزششان داشت. استاد از پشت عینک، دقیق‌تر نگاهش کرد. -ولی چی شکیبا؟ -استاد.. راستش، زن‌عموم چند وقتیه مریضه. همه‌اش دنبال دوا دکترن. عموم که بیشتر وقتا مأموریته، مجبورم خودم دنبال ببرمشون دکتر. می‌بینین استاد، شانس منم از زندگی همینه که بجای درس و کلاس خودم، برم دنبال درمون زنِ عموم.. نه مادر خودم! جملات آخری را با چنان بغضی گفت که خودش هم باورش شد، عفت دچار یک بیماری صعب العلاج شده. استاد به حدی تحت‌تأثیر قرار گرفته بود، که ستاره چشمان پر از اشکش را از پشت عینک دید. در دلش خطاب به وجدانش گفت: "خب، کار خلافی نکردم، فقط می‌خوام یه‌کم شاد باشم و احساس آزادی کنم، نزدیک فاینال، حسابی می‌خونم." استاد کمی دماغش را بالا کشید. -امیدوارم کاری از دست موسسه بربیاد. من با مدیر حرف می‌زنم، ببینم می‌تونن غیبتارو مجاز کنن یانه. ولی به دوستات چیزی نگو. فقط شکیبا، سعی کن هرطور می‌تونی خودتو برسونی به کلاس. تو جزو بهترینای کلاس بودی، می‌تونی تو زبان خیلی پیشرفت کنی. موسسه معمولا از بین زبان‌آموزا استاد می‌گیره.. حیفم میاد بخدا! بعدخودکارش را روی شقیقه‌اش گذاشت و کمی فکر کرد. ستاره فهمید تا استاد مشکلش را حل نکند، ول کنش نیست. - صبر کن، یه راه دیگه هم هست! اگه بتونی ساعت کلاستو جا‌به‌جا کنی، شاید به کار زن عموتم برسی. میتونی؟ فکری در ذهنش جرقه زد. -وای! استاد ممنونم. اگر بتونم جابه‌جا کنم، به کارامم می‌رسم، عالیه. -باشه من صحبت می‌کنم،بهت خبر می‌دم. ستاره خوشحال از این پیروزی که به دست آورده بود، به خانه رفت و روز بعد خبر موافقت تغییر کلاسش را دریافت کرد. اما این خبر را به نحوی تغییر داد و اطلاع عمویش رساند. عمو مشغول تلویزیون دیدن بود. ستاره کنارش روی مبل نشست. -عمو! عفت کجاست؟ عمو لیوان چایش را تا آخر سرکشید و بدون این‌که نگاهی به ستاره بیندازد، جواب داد. -خونه همسایه است، پیش همدمش، ملوک خانم! کلانتر محله.. استغفرالله حواس برا آدم نمی‌ذاری که دختر. ستاره طوری قهقهه زد که نزدیک بود از روی مبل بیفتد. -‌حال کردم، عمو! هیشه همین‌طوری باش.. با تک نگاه عمو، خنده‌اش را که رام کرد و بعد دوباره پرسید: - عمو این فیلمه چیه؟ چهارچشمی چسبیدین بهش، منو نگاه کنین. -فیلم نیست، قشنگم! مستنده" -راز بقا؟ این که توش آدمه. ستاره سعی کرد با شوخی و خنده حرفش را پیش ببرد. -کم از راز بقا نداره، با این وحشی‌گری که در حق ملت کردن. نه، عمو! مستند"خارج از دید" درباره فتنه هشتاد وهشت. -فتنه هشتادو هشت چیه؟ -یادم بنداز، بعدا برات بگم، اون موقع تو نُه، ده ساله بودی. -آهان! می‌گم عمو می‌دونین دختر قشنگتون تو کلاس زبانش، ارشد شده؟ عمو بدون اینکه چشم از تلویزیون بردارد، دستش را روی شانه ستاره گذاشت. -آفرین! بهت افتخار می‌کنم، عمو! در ذهنش جمله‌ای که خودش را با آن توجیه کرد، این بود: "خب، قبلا که درسم عالی بوده." -می‌گم عمو.. یه چیز دیگه‌ هم هست. - گوشم با توئه! -خب.. راستش.. بخاطر همین ارشد شدنم، باید با بچه‌هایی که زبانشون ضعیف‌تره کار کنم. می‌خواستم ازتون اجازه بگیرم. -خب کار کن عمو، اجازه نمی‌خواد دیگه. - عموجانم! قربانتان بگردم، خب اگه بخوام کار کنم، باید بیشتر بمونم. یعنی به جای دو ساعت، می‌شه حدود چهار یا پنج ساعت، اشکال نداره؟ -نه عموجون. فقط مراقب خودت باش. تو راه سوار تاکسی بشی، نه شخصی. -چشم عموجون. یه دونه‌ای، عمو! بعد صورت عمویش را بوسید و سراغ گوشی‌اش رفت تا این پیروزی را به اطلاع مینو هم برساند. 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓