دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 72ستاره سهیل دو ساعتی از فیلم دیدنشان گذشته بود. ستاره در حالی‌که گازی به مثلث پیتزا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ستاره سهیل 73 با دستانی لرزان تمام در و پنجره‌ها را باز کرد. در راهرو را به طرف خودش کشید. دم‌پایی را انگار لنگه به لنگه پوشیده بود. نگاهش به در نیمه باز خانه بود، خدا خدا می‌کرد، ملوک‌خانم وارد نشود. بوی سیگار به حیاط هم سرایت کرده بود. روی پله اول خشکش زد و نگاهی به پشت سرش انداخت و باز بو کشید. دوباره به در خانه نگاه کرد؛ دمپایی پلاستیکی سبز زن همسایه با جوراب‌های کرمش، قدم در خانه گذاشت. لبش را گاز گرفت و پله دو و سه را یکی کرد. سکندری خورد و تعادش را از دست داد، از روی پله‌های باقی مانده سر خورد و به پشت روی زمین افتاد. پای چپش خم شده بود و نمی‌توانست تکانش دهد، اما هنوز تمام نگرانی‌اش بوی سیگاری بود که هر لحظه در بینی‌اش می‌پیچید. با صدای مهیبی که ایجاد شد، ملوک‌خانم وارد حیاط شد. مغزش درست کار نمی‌کرد. درد شدیدی از پایش به کمرش کشیده شد و تمام بدنش را گرفته بود. -خاک بر سرم، مادر! چی شدی؟ بوی دود سیگار در مغزش هم پیچید، با نزدیک شدن قدم‌های زن همسایه، احساس کرد تمام لباس‌هایش بوی سیگار گرفته و چیزی تا لو رفتنش نمانده. درد مانند ماری، به تنش پیچیده بود. ملوک خانم چادرش را روی بند انداخت و سراغ ستاره رفت. رنگش مثل گچ سفید شده بود. -خوبی مادر؟ انگار عزرائیل را دیده بود، برای گرفتن جانش. فقط سری تکان و داد باز لب گزید. شانه‌هایش از درد می‌لرزید. اشک‌هایش یکی پس از دیگری روی گونه‌اش می‌ریخت. مزه شور اشک با دردی که می‌کشید، حسابی دهانش را تلخ کرده بود. مدام چشم‌های عسلی ملوک خانم را نگاه می‌کرد تا ردی از مچ‌گیری در آن پیدا کند. ترس به مغزش هجوم آورده بود، آن قدر که فشارش را در آن هوای سرد اول صبح پاییزی، به پایین‌ترین حد ممکن کشیده بود. تلاش می‌کرد چشمانش را باز نگه دارد تا از واردن نشدن ملوک خانم به داخل ساختمان مطمئن شود، اما تلاشش بی‌فایده بود و کم‌کم صداها و تصاویر برایش مات و مبهم شدند، تا جایی‌که چشمانش سیاهی رفت. چشمانش را که باز کرد، برخلاف آخرین تصویر سیاهی که دیده بود، همه چیز سفید و روشن بود. احساس آرامشی با باز کردن چشم‌هایش به او دست داد که کمی بعد، مثل بوی تند الکلی که اطرافش می‌پیچید، پرید. صورتش را به سمت چپ چرخاند، ملوک خانم، با چشمان عسلی خیسش، کنارش ایستاده بود. - بهوش اومدی دخترم؟ الحمدلله... هزار و صد مرتبه، خدا رو شکر. ستاره پرسید: -چی شده؟ صدایی از سمت راستش شنید. -چیزیت نیست، از پله افتادی، پاتو داغون کردی، بعدم ترسیدی و غش کردی... سرمت که تموم شد، مرخص می‌شی. ولی چند روز خونه نشین می‌شی تا موقع پایین اومدن از پله، بیشتر حواستو جمع کنی. سرم را تنظیم کرد و به ملوک‌خانم توصیه کرد که حواسش باشد قبل از تمام شدن سرم آن را بندد. بعد لبخند دل‌نشینی زد و دستی به گونه‌ ستاره کشید. بغضش گرفته بود. تازه همه چیز مانند فیلم از جلویش رد شد. دلش می‌خواست به خانم پرستار بگوید همان‌جا بماند. چندبار دیگر صورتش را نوازش کند. چقدر حس خوش‌آیندی بود، اما حیف که نصفه بود. حس اسیر گرسنه‌ای را داشت که از بالای سرش یک سیب آویزان کرده باشند و او فقط توانست، آن سیب را بو کند و حسرت سیر شدن به دلش بماند. چشمانش مقنعه سیاه و روپوش سفید پرستار را دنبال کرد. آن‌قدر که در بین دیگر سفیدپوشان بیمارستان، گمش کرد. ✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓