⭐⭐⭐
⭐⭐
⭐
#رمان
182ستاره سهیل
ستاره روی میز خم شد و دستان داغ عمو را گرفت.
صدایش از ته گلویش بیرون میآمد.
_ عمو ... عفت ... طوریش شده؟
عمو پشت دستان سرد ستاره را نوازش کرد.
_ چیزی نیست ... تو فقط مراقب خودت باش ...
صدایش را بالاتر برد.
_ عمو چیو داری از من پنهان میکنی؟..
نکنه اتفاقی افتاده براش ...
بغض صدای عمو، شکستش!
به التماس افتاد.
_ چی شده عمو؟
عمو دستش را از دست ستاره کشید و مشت کرد، بعد چند بار روی پایش زد، انگار داشت از درون میسوخت.
_عفت ... اونی نبود که ... فکرشو میکردم ...
ستاره وا رفت.
_ یعنی چی عمو ؟
سرباز کنارشان ایستاد.
_ وقت ملاقات تمومه!
بدون توجه به حرف سرباز داد زد.
_ یعنی چی عمو؟ من دیوونه میشم اینجا، توروخدا ...
یعنی بهتون خیانت کرده عمو؟
عمو فقط نگاهش کرد، ستاره احساس کرد عمو زیر بار این حرف له شد.
دو خانم سرباز ستاره را بلند کردند و به طرف در خروج هدایت.
ستاره مقاومت می کرد، می خواست خوب ببیند صورت ترک خورده عمویش را.
دنبال ردی از امیدواری بود، که همه چیز تاریک شد و او محکوم بود به برداشتن قدم های اجباری.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
نویسنده
ف.سادات{طوبی}
🌸
@hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓