همین ساعتها بود...
که حسنین به خانه رسیدند
با هیجان و عشقی شبیه هرروز "مادر سلام" گفتند
جوابی نیامد
صدای فضه میآمد
به اتاق رفتند و دیدند کنار بستر مادر نشسته
گفتند فضه! مادر ما هیچ وقت این ساعت نمیخوابید!
گفت مادرتان خواب نیست... بروید علی را خبر کنید...
همین ساعتها بود...
که حسنین رسیدند درب مسجد
کودکند
مقدمهچینی بلد نیستند
صدایشان به ناله بلند شد:
بابا بیا که مادرمان زهرا رفت😭
همین ساعتها بود...
که علی
حیدر کرار
قهرمان خیبر
از خبر مفارقت محبوبهاش
با صورت به زمین خورد
تا به خانه برسد
بارها زمین خورد و بلندشد
همین ساعتها بود...
علی به خانه رسید
عبا و عمامه را به گوشه ای انداخت
کنار بستر زهرا نشست
سر زهرا را به دامن گرفت
کلّمیني ها را شروع کرد!
زهرا با من حرف بزن
من علی ام
جز تو کسی جواب من را نمیدهد
با من سخن بگو
علی الدنیا بعدک العفا
کلّمیني حبیبتي...
همین ساعتها بود...
فصل جدید غربت علی شروع شد....
@hejrat_kon