ازین جهت که نمیذارن بخوابن و مدام با چوب پر بیدار میکنن. ازون طرف ترسیدم تا برسیم حسینیه جا پر شده باشه. گفتم مامان شما جای خودتون بمونید ما میریم جای خودمون. اگر خوب و خلوت بود میگم بیاید. رفتیم که با بابام برگردیم. دیدم بابام نیست. نگاه کردم دیدم پیام داده که من رفتم… 😰😢 البته حق داشت😞 حدود دو ساعت همین ملاقات طول کشیده بود و بابا با کالسکه اونجا ایستاده بود… همون دو ساعتی که تمام برنامه ریزی من بود برا حرم قمرالعشیرة… برا زیارت… ساعت حدود 10:30 بود، ساعتی که گفته بودن در حسینیه رو میبندن و دیگه کسی رو راه نمیدن. دلم میخواست گریه کنم. آخه قرار گذاشتن و تجدید دیدار خانوادگی چه معنی داره تو سفر فشرده سخت😭 اگر بحث پدر و مادر و خواسته اونها نبود هرگز زیر بارش نمیرفتم 😭 باز هم بچه به بغل (تمام مدت بغل. دریغ از چند قدم راه) راه افتادیم سمت حسینیه. ولی این بار با ماشین‌های زائربر. بچه‌ها خوشحال بودند. کلا خوشحالند از همه چیز! از دیدن مامان جون، از ون سواری، از رسیدن به حرم های روشن و خنک، از… رسیدیم به حسینیه. دیدم بابا آشفته و عصبانی دم دره. منو که دید گفت الان باید نجف می‌بودیم 😡😞 گفت آخه مگه من گفتم بمونیم؟! حالا چی شده؟ گفت حسینیه از 10:30 تا صبح بسته است! توی دلم گفتم بفرما! گفتم درست بپرسین که برا همه میبندن یا برا عدم ورود مجدد! شما مردها چه مشکلی با سؤال پرسیدن دارید آخه! یه نفس عمیق برا آرامش کشیدم و گفتم خیل خب طوری نیست. من میرم وسایل رو بردارم. گفت کجا بریم حالا. گفتم نمیدونم. فعلا بریم سمت حرم… هیچ جایی نداشتیم، ساعت ۱۱ شب… @hejrat_kon ادامه دارد