موکب ابوعلی راحت بود. و البته سرد🥶 پتو و بالشت فراوان برای اهل مشایه، که بیان چندساعتی استراحت کنن و ادامه بدن. حمام و دستشویی تمیز و خلوت. استراحت ما اونجا بود اما از حدود ظهر تا آخر شب میرفتیم مقابل موکب حسین نماد وحدت یا مواکب اطراف. دخترها تو پذیرایی شربت کمک میکردن. پسرم هم غیبش میزد با بازی با پسرعموش و دوستاش. ظهر و شب گرسنه که میشدن، میرفتن تو صف کباب و فلافل و...، تشنه که میشدن، آب و شربت. بابام اما از همون زمانی که رسیدیم موکب مریض شد. سرماخوردگی. و لذا برنامه‌مون شد همون موندن تو موکب. نه کاظمینی نه سامرایی… 😞💔 نجف هم فعلا هیچ. قرار بود مامان و برادرم هم برسن به ما. اما خبر که گرفتم فهمیدم مامانم هم مریض شده و عمود ۱۴۷ موندن. مشایه برادرم هم شد موندن کنار مادر. فهمیدم تو همون موکب خادم آشپزخونه شده. شب چهارشنبه بابام که بهتر شده بود گفت فرداصبح بدون بچه‌ها فقط با پسر کوچیکه بریم نجف و بعد نماز ظهر برگردیم. خیلی سخت بود تو اون آفتاب و گرما اما گفتم باشه. صبح خودش گفت نه، عصر بریم. گفتم میشه غروب و خیلییی شلوغ ها! ولی باشه. عصر یه چرتی زدم، با بچه‌ها تو موکب عراقی. پسر کوچکم کنارم خواب رفت. بابام اومد دنبالم. به دخترم گفتم به باباجون بگو باشه الان آماده میشیم. دخترم گفت چرا داداش رو میخوای ببری؟! بذار باشه! خیلی خوشحال شدم🥹 گفتم واقعا؟! 😍بذارمش؟ گفت آره. گفتم باااشه😭 ممنونتم❤️‍🔥 ما زود برمیگردیم. بعد نماز مغرب. ۹ اینجاییم ان‌شاء‌الله. رها و خوشحال مشغول شدم به مقدمات زیارت؛ غسل زیارت فوری و لباس تمیز و... اون طرف جاده ون سوار شدیم. نفری سه دینار. بابام گفت تو برگشت، بریم به مامانت سر بزنیم. گفتم: خیلی دلم میخواد بیام، دلم پیششه😢 ولی نمیتونم برگشتنی 😞 باید زود برگردم پیش بچه‌ها. شما تو راه برگشت عمود ۱۴۷ پیاده شید، من میرم تا همون ۷۴۱. بابا گفت: باشه، بعدشم خودم یه کم پیاده میام تا عمود. ماشین حدود ۵۰۰ تا عمود که رفت، ۹ تا از مسافراش پیاده شدن. چندتا عمود جلوترم بقیه شون! من موندم و بابام. راننده یه کم که رفت، گفت من میخوام دور بزنم و برگردم 🫥 شما رو پیاده میکنم 😐😨 خیلی ناراحت شدیم؛ گفتیم نه! قرار نجف بوده. گفت نه نمیرم بیشتر🙄 راضی نبودیم اما چاره ای نبود. پیاده شدیم. اومدیم بگیم نصف پولو بیشتر نمیدیم که گفت هیچی نمیخوام، برید 🤲 نگاه کردم دیدم عمود ۱۴۹ مارو پیاده کرده🤩 گفتم بابا اینجا رو! بریم پیش مامان! 😍 خیلی خوشحال شدم از این توفیق؛ توفیق عیادت مادر. رفتیم دوتا عمود قبلتر، اون طرف جاده شلووووغ (عبور از جاده ها تو عراق مثل بازی با زندگیه!!) داداشم برخط نبود که جواب بده. یه موکب بود مال استان کرمان. حتم کردیم همونجان. رفتم تو و مامانم رو درازکش و درحال استراحت پیدا کردم 😢 یکی از دوستاش هم مونده بود. از دیدنم جاخورد و حتماً خوشحال شد و براش ارزشمند بود حضورم. اما مثل همیشه به روم نیاورد (رفتارهای خاص والدین با فرزند ارشد😁🙄) حالش خیلی بد نبود الحمدلله. سرماخوردگی معمولی اما این، سرگیجه شدید بود که نارُو (نرفتنی) کرده بودش... گفتم بیاید بریم موکب ما، جا و غذا خیلی خوبه. گفت نمیتونم. ازهمین جا با ماشین میریم کاظمین و بعد بغداد و بعد پرواز برگشت. کاری از دستم برنمیومد. گفتم خیل خب، پس من برم. باید دو ساعته برگردیم. بچه‌ها منتظرن، همسر هم شبها کار داره حسابی. خداحافظی کردم. داداشمو تو آشپزخونه پیدا نکردم. به آقایی اونجا گفتم بهش بگو پدر و خواهرت اومدن سرزدن و رفتن. بابامو پیدا کردم و قرار شد بریم. اما تشنه‌م بود. گفتم میرم آب بگیرم. کمی عقب که رفتم، دیدم وای😋 همون چیزی که تو دلم بود که حتماً تو مشایه بنوشم اما نصیبم نشده بود 🫣🤭 شربت لیموعمانی! خوردم و برا بابام هم بردم. رفتیم اون طرف جاده. مسافر زیاد بود، ماشین نه! 😢 کلی مرد قبل ما واستاده بودن اما ماشینی توقف نمیکرد. یه دفعه یه ماشین لوکس جلو ما واستاد. یه مرد مسن. یه زن و مرد ایرانی مسافرش بودن. ما هم بدون پرسیدن از قیمت سوار شدیم؛ اصلاً مهم نبود تو این شرایط! از کمربندی نجف، بدون ترافیک و سختی، ما رو برد پشت وادی‌السلام و رسیدیم به محل توقف بقیه ماشین ها. اومدیم حساب کنیم که گفت نه، فقط التماس دعا 🥺🥹 گفتم مشهد الرضا نایب‌الزیاره ان‌شاء‌الله 🥺🥲 کمی پیاده روی داشت. و دوباره شربت لیموعمانی😋🤭 این یکی خوشمزه تر. حدود ساعت ۶:٣٠ غروب رسیدیم اطراف حرم. بسیااار شلوغ. شلوغ تر از این ساعت میشد اومد حرم؟! نه! با بابا جایی قرار گذاشتیم. گفتم ساعت ۸:۱۵ تا ٨:٣٠. اصصصلا دیرتر نشه، باید زود برگردیم موکب.