تو همین سوز و داغ بودم که یکهو ماشین وسط راه واستاد. «بنزین خَلاص!» قالَ راننده با خونسردی! همین کم بود😩😭 ساعت نزدیک ده و نیم. رفت دنبال بنزین وسط اون جاده! زنگ زدم به شوهرم. گفتم اگر کسی پیاده شد منم پیاده میشم ماشین عوض میکنم، وگرنه تنها این کارو نمیکنم. هیچکس حال پیاده شدن نداشت؛ حق داشتند. هیچکس مثل من بی تاب و بی قرار یک ربع، نیم ساعت زودتر رسیدن نبود، توی دل هیچکس رختشورخانه به پا نبود، هیچکس مثل من انقدر دلش قرار گرفتن نمی‌خواست. ساعت یازده و ربع رسیدم موکب. مداحی پخش میشد، بچه‌ها شربت میدادن، خادمی مردم را به زور وارد صف کباب می‌کرد، اسفند دود شده بود… انگار دنیا دنیا تشویش، در مواکب الحسین تبدیل به آرامش میشد. انگار هیچ خبری توی دنیا نبود جز خبر عالمگیر عشق حسین… بچه‌ها رو پیدا کردم و در آغوش گرفتم. اینجور وقت ها میبینی تو خیلی بی تاب تر بودی تا بچه‌ها. به اونها فقط خوش گذشته بود. با پسرها رفتم که بخوابیم؛ دخترها مشغول خوشی خودشون. موکب بغلی باقلوای تازه داغ میداد. گرفتم،بچه‌ها خوششون نیومد و هر ۴-۵تاشو خودم خوردم، با چای داغ. قندم چقدر نیاز به بالارفتن داشت… پسرم بهانه فلافل گرفت. رفتیم گرفتیم. تو دست عبوری ها سیب زمینی سرخ کرده دیدن و هوس کردن، کمی دور از ما بود اما رفتیم توی صفش؛ با همه خستگی و سردرد… مشایه مادرانه همین بود دیگه… @hejrat_kon ادامه دارد