بهرحال ما فوری اطاعت کردیم. پسرم با گریه زیاد آمد عقب. اما رحم راننده برانگیخته نشد. و اشاره کرد که پلیس و کمرا (دوربین) و... همسرم هم تایید کرد که بله درست میفرمایید و به بچه‌ها هم توضیح داد. بلافاصله بعد از حرکت، راننده اشاره کرد به کمربند و از همسر خواست فورا کمربند را ببندد! 😮 این چیزها کمی در رانندگی عراق عجیب است😉 بعد هم که راه افتاد، در حالی که پسرم همچنان ضجه میزد، یک ادکلن برداشت و پیس پیس زد در هوا 😅 ای خدا گیر عجب راننده سوسولی افتاده بودیم! پسرم را آرام کردم. بچه‌ها شروع کردند با هم و با بابا حرف زدن. و کمی هم بگومگو. پسر بزرگم بیش از همه حرف می‌زد. درواقع بعد از چند روز به خواهرها رسیده بود. همسرم سرش را تکیه داد و می‌خواست چرت بزند. یکهو راننده که اسم پسرها را پرسیده بود باز با اشاره به پسر بزرگم، با خنده تاکید کرد که ایشان چقدر حرف میزند و به همسرم گفت که در این سروصدا چطور میخواهد بخوابد! خنده مان گرفته بود. سروصدایی نبود که🤪 همه چیز عادی بود 🙄😅 راننده گوش‌هایش حساس است! 😌😉 یاد راننده آن ون روز اول هم افتاده بودیم. چه زود گذشت و اول و آخر سفر به هم دوخته شد…… در مسیر بودیم که اذان مغرب شد. نماز اول وقتمان از دستمان رفت. طولی نکشید که رسیدیم به مطار (فرودگاه). پسر کوچکم خواب بود. یکهو یادم افتاد به ایست و بازرسی عجیب مطار نجف. همه ماشین ها باید توقف کنند، همه مسافرین خود را پیاده کنند، مسافرین بروند داخل یک سالن، و ده پانزده دقیقه بعد، بعد از بازرسی ماشین ها و بارها، دوباره سوار شوند. داشتن فکر میکردم که «وای، سخت است با بچه‌ها»، که دیدیم این ماشین از سمت دیگری رفت و صف را دور زد! قبل از سؤال ما خودش شروع کرد به توضیح که گویی کارت مخصوصی دارد و ماشینش اعتبار ویژه ای دارد و میتواند بدون گذر از این مرحله، وارد فرودگاه شود 😍 به به. خیلی هم خوب! (همه مکالمات به عربی بود و ما سعی میکردیم یک جوری بفهمیم و بفهمانیم که فهمیده ایم! و دست و پا شکسته هم جواب بدهیم) آخر مسیر بودیم که همسر در ادامه همین بحث امتیاز ویژه او در رفت و آمد به فرودگاه، از او پرسید که چند فرزند دارد. گفت دوتا. و بعد با حالتی خاص گفت که دو تا بچه کافیه! عجب!! پس شعارهای دهه شصت و هفتاد ما به اینجا هم رسیده... همسر خندید و گفت چرا؟ و راننده اشاره کرد به سختی ها. و گفت که واقعا لازم نیست و چرا بیشتر؟ و همین دوتا پسری که دارد بس است. برایم تعجب آور بود. لذا نتوانستم ساکت بمانم. خواستم یواش به همسرم بگویم که به او بگوید اما صدایم بلند شد و گفتم: «قال رسول الله صلی الله علیه و آله تَناكَحوا تناسلوا تَكْثُروا فَإِنّي أُباهي بکم الْأُمَمَ يوم القبامَة» در حالی که اصلا انتظارش را نداشت که چنین پاسخی بشنود، لابد آن هم از یک زن، با شگفتی و حرکات دست، شروع کرد به «احسنت ای ولله احسنت» در میان احسنت هایش، برای حفظ امانت حدیث، ادامه دادم: «و لَوْ بالسقط» حتما این فرد با یک حدیث ولو از رسول خدا و پیامبر اسلام - مثل هزاران ایرانی مسلمان شیعه - قانع نمیشد، اما همینکه سوال «چرا»یش بی جواب نماند برایم کافی بود. خنده ام هم گرفته بود! همین کم بود روی یک مرد عراقی هم بخواهیم کار تبلیغی فرزندآوری بکنیم! 😅 ولی ته دلم غنج رفت. چه پایان جالبی بود برای این سفر یا اباعبدالله… رسیدیم و کرایه را حساب کردیم و رفتیم سمت ورودی. کوله ها را روی نوار نقاله گذاشتیم و وارد شدیم. این بخش فرودگاه خلوت بود. برای بچه‌ها همه چیز میتواند رنگ بازی بگیرد. به جای عبور از مارپیچ میله های آهنی، با خنده و سرحال، از زیر میله‌ها میانبر میزدند. آن طرف گیت اول، دوتا دوتا یک چرخ برداشتند و با چرخها مشغول بازی شدند. ساعت حدود ۸ بود. ۴ ساااعت تا پرواز مانده بود😒خبری هم از اعلان پرواز ما روی تابلو نبود. روی صندلی ها مستقر شدیم و من و دخترم رفتیم نماز. برگشتیم و همسر رفت نماز. بچه‌ها مشغول بازی و بدوبدو. گرسنه شدند. کباب ها را آوردیم و خوردیم. تشنه شدند. جای شربت خالی بود. متذکر شدم که کاش شربت هم بود و باز همسر پشت چشم نازک کرد که یعنی دست بردار. ولی واقعا جای شربت خالی بود 😌 گرفتنش ۵دقیقه کار داشت. چی بهتر از شربت آبلیمو-زعفران-تخم شربتی بعد از کباب؟ از دست این مردها…😌 بچه‌ها بعد از کمی بازی، حوصله‌شان سررفت. ازطرفی این چند روز با گوشی بازی نکرده بودند (دخترها و پسر وسطی. پسر بزرگم که معلوم نبود چه کرده😡) لذا اجازه دادم کمی گوشی بازی کنند. من و همسر هم خودمان را مشغول کردیم به گوشی و نی‌نی. بالاخره بعد از کلی انتظار، دریافت کارت پرواز اعلام شد. وسایل لازم را در یک کوله تجمیع کردیم و بقیه را دادیم بار. در صف قرار گرفتیم و گذرنامه ها مهر خروج خورد. خروج از سرزمین حسین… بهش فکر نباید بکنی، تلخ است. در حد یک قرارداد بین‌المللی بیشتر، معنا ندارد این مهر، ان‌شاء‌الله