در حدیث است که بعد از آنکه پیغمبر اکرم در غدیر خم امیرالمؤمنین علی علیه السلام را به خلافت تعیین کردند و فرمودند: مَنْ کنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلِی مَوْلاهُ، با توجه به یک مسئلهای که در میان عرب جاهلیت شأن فوقالعادهای داشت یعنی مسئله پیری و جوانی و بچگی و امثال اینها، مردی به نام نعمان بن حارث فِهری که تقریباً از بطول قریش شمرده میشود، آمد خدمت حضرت رسول و گفت: تو به ما گفتی که شهادت به لا اله الّا الله بدهید و غیر خدا را نپرستید، قبول کردیم؛ تو گفتی که به رسالت تو شهادت بدهیم قبول کردیم؛ گفتی نماز بخوانید، زکات بدهید، روزه بگیرید، قبول کردیم؛ حالا آمدهای میگویی همانطور که اطاعت من بر شما واجب است اطاعت این غلام (این جوانک) هم واجب است؛ من میخواهم از تو بپرسم این را از پیش خود میگویی یا وحی الهی است؟
فرمود به آن خدایی که جز او خدایی نیست این به وحی الهی است و به دستور خداست، من از ناحیه خود یک کلمه حرف نمیزنم. (معلوم میشود در عین حال به پیغمبر و وحی پیغمبر اعتقاد داشت.)
این جمله را که شنید دیگر طاقت نیاورد؛ از خدمت پیغمبر اکرم بلند شد، گفت: خدایا اگر مسئله این است، ما را دیگر زنده نگذار، یک سنگ از آسمان بفرست.
بعد هم طولی نکشید که حادثهای نظیر همان حادثه برایش پیش آمد، سنگی آمد و از بین رفت.
📕آشنایی با قرآن، ج ۹، ص۶۱