چند بار اين کلمات را با سوز و گداز تکرار کرد سومين مرتبه که مژگان ديدگان نابينايش به حرکت آمد و حدقه چشم او ورم کرد آستين خود را بالا آورد و روي ديدگان کشيد که ديديم آبي زرد، بسان آبگوشت از ديدگانش فرو ريخت، رو به پسرش حسن و دوستانش « ابو حامد» و « ابو علي» کرد و آنان را نزد خويش فراخواند همه به او نزديکتر شديم و با تعجب بسيار ديديم هر دو چشم او پس از سالها کوري اينک بينا شده است او را آزموديم ديديم، آري! چنين است.  @hekayatemenbari جريان او در همه شهر پيچيد مردم دسته دسته به ديدار او مي آمدند،« ابو سائب» قاضي شهر نيز به ديدار او آمد و ضمن گفتگوي کوتاهي با او در حالي که انگشتر خويش را در دست گرفته بود پرسيد: قاسم بن علاء! اين چيست و بر آن چه نوشته شده است؟»  و او درست بسان دوراني که ديدگانش سالم بود پاسخ داد. آنگاه پسرش حسن را توصيه به تقوا و اجتناب از گناه و نافرماني خدا نمود و از او پيمان اطاعت و بندگي خدا و پيروي از قرآن و عترت گرفت،آنگاه ورقه اي طلبيد و با دست خويش و وصيت نامه نوشت.   پس از چهل روز، همانگونه که در توقيع شريف آمده بود با طالع شدن فجر، قاسم بن علاء از دنيا رفت و آنگاه بود که عبدالرحمن، همان دوستي که با خاندان وحي و رسالت دشمني مي ورزيد از راه رسيد و با سرو پاي برهنه دنبال جنازه قاسم حرکت کرد. مرگ او را فاجعه اي بزرگ شمرد و او را با عناوين بزرگي ياد کرد، برخي با تعجب پرسيدند: « عبدالرحمن! مگر چه شده است؟» - گفت: « ساکت باشيد من چيزي از قاسم بن علاء ديدم که شما نديده ايد.» و آنگاه دنبال جنازه او فرياد مي کشيد که: « واسيداه! ...» و از انديشه و عقيده خود بازگشت و راه خاندان وحي و رسالت را در پيش گرفت. ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57