👈 در مقام خواستگاری (قسمت دوم) 🌴جویبر برخاست و به سوی خانه زیاد بن لبید روان شد. وقتی وارد خانه زیاد شد، گروهی از بستگان و افراد قبیله لبید در آنجا گرد آمده بودند. جویبر پس از ورود به حاضرین سلام کرد و در گوشه ای نشست، سر پایین انداخت، لحظاتی گذشت سر را بلند کرد، روی به زیاد نمود و گفت: من از جانب پیغمبر صلی الله علیه و آله برای مطلبی پیام دارم، محرمانه بگویم یا آشکارا؟ 🌴زیاد: چرا سری؟ آشکارا بگو! من پیام رسول خدا را برای خود افتخار می دانم. جویبر: پیغمبر پیغام داد که دخترت ذلفا را به ازدواج من درآوری! زیاد از شنیدن این پیام غرق در حیرت شد و با تعجب پرسید: پیغمبر تو را فقط برای ابلاغ این پیام فرستاد؟ جویبر: بلی، من سخن دروغ به پیغمبر نسبت نمی دهم. 🌴زیاد: جویبر! ما هرگز دختران خود را جز به جوانان انصار که هم شأن ما باشند تزویج نمی کنیم، تو برو تا من شخصاً خدمت رسول خدا برسم و عذر خود را در عدم پذیرش با آن حضرت در میان می گذارم. جویبر در حالی که می گفت: به خدا سوگند! این گفته زیاد با دستور قرآن و پیامبر مطابق نیست، از خانه بیرون آمد. 🌴ذلفا از پس پرده گفتگوی جویبر و پدرش را شنید، با شتاب پدرش را به اندرون خواست و پرسید: پدر جان! این چه سخنی بود به جویبر گفتی و چرا این گونه او را رد کردی؟ زیاد: این جوان سیاه برای خواستگاری تو آمده بود و می گفت: پیغمبر مرا فرستاده که دخترت ذلفا را به همسری من درآوری! 🌴ذلفا: به خدا قسم! جویبر دروغ نمی گوید، رد کردن او بی اعتنایی به دستور پیغمبر است. زود کسی را بفرست پیش از آن که به حضور پیغمبر برسد، برگردان و خودت محضر رسول خدا برو و ببین قضیه از چه قرار است. زیاد فوراً کسی را فرستاد و جویبر را برگردانید و مورد محبت قرار داد و گفت: جویبر! تو اینجا باش! تا من برگردم. 🌴سپس خود به حضور رسول خدا رسید و عرض کرد: یا رسول الله! پدر و مادرم به فدایت! جویبر پیامی از جانب شما آورده بود ولی من جواب رضایت بخش به ایشان ندادم و اینک من شرفیاب شدم تا به عرضتان برسانم، رسم ما طایفه انصار این است که دختران خود را جز به هم شأن خود نمی دهیم. 🌴پیغمبر فرمود: ای زیاد! جویبر مرد مؤمن است. مرد مؤمن هم شأن زن باایمان می باشد، دخترت را به او تزویج کن! و ردش نکن! زیاد به خانه برگشت و آنچه از پیغمبر شنیده بود به دخترش رسانیده. دختر گفت: پدر جان! دستور پیغمبر باید اجرا شود اگر سرپیچی کنی کافر شده ای. 🌴زیاد از اتاق بیرون آمد و دست جویبر را گرفت به میان طایفه خود آورد و دخترش ذلفا را به عقد او در آورد و مهریه اش را از مال خودش تعین نمود و جهاز خوبی برای عروس تهیه دید و دختر را برای رفتن به خانه داماد آماده ساختند. 🌴آنگاه از جویبر پرسیدند: آیا خانه داری که عروس را به آنجا ببریم؟ پاسخ داد: نه، منزلی ندارم. زیاد دستور داد خانه مناسب با تمام وسایل لازم برای جویبر فراهم کردند و لباس دامادی بر جویبر پوشاندند و عروس را نیز آرایش نموده، به خانه شوهر فرستادند. 🌴به این گونه (ذلفا) دختر زیبای یکی از بزرگ ترین و شریف ترین قبیله بنی بیاضه به همسری جوانی سیاه چهره، بی پول، از نظر افتاده که تنها به زیور ایمان آراسته بود درآمد. ادامه دارد....