#شیطان_شناسی9⃣
#در_محضر_استاد
#دکتر_نخاولی
⭕داستان علی محمد باب
یکی از طلبه ها می گفت: «من حالاتی خاص داشتم. بعد رفتم داخل قبرستان، كسی مرا صدا زد كه من مَلَكی هستم و می خواهم تو را همراهی كنم.
بعد خبرهايی از درون من می گفت.
خبرهايی از اسرار پنهان می گويد و بعد دستوراتی هم كه می دهد دستورات خوبی است [۱].
بعد به من گفت مثلاً نمازت را اينگونه بخوان، با توجه بخوان.
همينطور دستوراتی می داد و من هم بيشتر به او اعتقاد پيدا می كردم.
يكبار نصف شب به من گفت بلند شو برو اذان بگو [۲].
من رفتم اذان گفتم [۳].
همسايه ها به اعتراض آمدند.
بعد به من گفت كه به فلانی بگو تو كه خودت سر شب فلان گناه را كردی ديگر حرف نزن.
يكی دو تا از اسرار اينها را گفت من هم گفتم.
همسایه ها شرمنده شدند و رفتند [۴].
این رابطه ادامه داشت تا يک روز به من گفت خودت را از بالای پشت بام بيانداز پایین.
من هستم و تو را حفظ می كنم.
من اینجا ديگر فهميدم كه اين قطعاً رحمانی نيست.
گفتم نه من نمی اندازم.
او هم ناراحت شد گفت می روم سراغ سيد علی محمد.
ادامه دارد...
🆔
@hekmatemotahar1