✨﷽✨ اینجا یک نفر دارد دق می‌کند... در وجود هر دختر، یک «مادرِ درون» نفس می‌کشد که چه آن دختر ازدواج کند چه نه، چه بچه‌دار شود چه نه، زنده است و لطافت را در رگ‌های روح جاری می‌کند. برخلاف ظاهرم، مادرِ درون من خیلی حساس است، خیلی دل‌نازک است. بچه می‌بیند دلش ضعف می‌رود. عاشق در آغوش گرفتن بازی با بچه‌هاست. عاشق نگاه کردنشان، بوییدن بوی نوزادِ پس گردنشان. شاید چون مادرِ درونم خیلی زود آزاد شد، یعنی از وقتی خواهرم به دنیا آمد و همه گفتند تو مادر دوم اویی. و من واقعا عاشق این بودم که برایش مادری کنم. حتی گاهی دلم می‌خواست به من بگوید مامان. مادر درون من هیچ مقاومتی در برابر بچه‌ها ندارد. محرم که توفیق خدمت در روضه را داشتم، کافی بود چشمم به بچه بیفتد تا تمام هوش و حواسم برود پی‌اش. با چوب‌پر صورتشان را قلقلک می‌دادم و وقت‌هایی که صدای گریه‌شان را می‌شنیدم، برای آرام کردنشان همیشه یک شکلات داخل کیفم داشتم. مادر درونم هروقت ببیند یک جایی، یک بچه‌ای به هر نحوی دارد اذیت می‌شود، دلش آشوب می‌شود و به تکاپو می‌افتد که یک کاری بکند. کودک کار می‌بیند قلبش فشرده می‌شود. بخش اطفال بیمارستان‌ها بیچاره‌اش می‌کند. آمارهای کودک‌آزاری روحش را می‌خراشد. کودکان قربانی تروریسم را که می‌بیند، از درون می‌شکند. یادم هست وقتی ماجرای بچه‌های جنگ‌زده‌ی خرمشهر را در کتاب دا خوانده بودم، مادر درونم مثل شمع داشت آب می‌شد. بعد فکر کنید این مادرِ درون الان نزدیک دو هفته است دارد فیلم و عکس کودکان شهید و مجروح غزه را می‌بیند و هیچ‌کاری نمی‌تواند بکند. چی به سرش می‌آید؟ الان حدود دو هفته است که مادرِ درونم به خودش می‌پیچد و به زمین و زمان چنگ می‌زند. گریه می‌کند. ضجه می‌زند. وقتی که بی‌حال می‌شود هم با چشمان قرمز می‌نشیند یک گوشه و زیر لب لالایی می‌خواند. آن شب که بیمارستان المعمدانی را زدند، مادر درونم چندبار غش کرد. جیغ کشید و غش کرد. لب به غذا نزد. خوابش نبرد. اگر همینطور پیش برود، مادر درونم دق می‌کند. آرام‌آرام آب می‌شود. و می‌دانید، اگر مادر درونم بمیرد من هم همراهش می‌میرم. مادر درونم دائم می‌نشیند فیلم بچه‌های غزه را می‌بیند و تصور می‌کند که بغلشان کرده. توی ذهنش محکم بغلشان می‌کند، دانه‌دانه انگشت‌های کوچکشان را می‌بوسد، خاک را از میان موهایشان می‌تکاند و خون را از چهره‌شان پاک می‌کند. بهشان آب می‌دهد و می‌بوسدشان. زخمشان را می‌بندد و این جملات را تکرار می‌کند: الهی قربونت بشم مامان... هیچی نیست نترسیا... من پیشتم. هیچی نمی‌شه. الهی دورت بگردم... گرسنه نیستی؟ آب نمی‌خوای؟ جاییت که درد نمی‌کنه؟ بعد می‌گیردشان توی آغوشش و تابشان می‌دهد تا خوابشان ببرد. دست‌های تپل و کوچک و لطیف‌شان را می‌گیرد و آرام نوازش می‌کند. همان لالایی را می‌خواند که خواهرم وقتی کوچک بود براش می‌خواندم، همان لالایی که می‌گوید: دختر خوبم، ناز و عزیزم/ پسر ریز و، تر و تمیزم... آفتاب سر اومد، مهتاب می‌تابه/ بچه‌ی کوچیک، آروم می‌خوابه...* وای به وقتی که مادرِ درونم کودک شهید ببیند. گریه کنان بغلش می‌کند، تندتند می‌بوسدش و التماس می‌کند که: بیدار شو عزیز دلم... بیدار شو فدات بشم... چیزیت نشده که... پاشو بخند. پاشو بازی کن. پاشو غذاتو بهت بدم. پاشو همه‌جا رو بهم بریز. شیطونی کن. فقط پاشو... مادر درونم دارد میان آوارها می‌چرخد و برای بچه‌های زیر آوار لالایی می‌خواند. دارد عروسک‌هاشان را از زیر آوار بیرون می‌کشد و خاکشان را می‌تکاند. دست‌هاش زخم شده از بس خاک و آوارها را کنار زده تا بچه‌ها را پیدا کند. همه‌اش زیر لب با خودش حرف می‌زند، می‌گوید نگران بچه‌هاست که زیر آوار خفه شوند، می‌گوید بدن بچه‌ها ضعیف است و موج انفجار هم می‌تواند به تنهایی برایشان کشنده باشد، می‌گوید نگران این است که بچه‌ها دچار پی‌تی‌اس‌دی شوند. می‌گوید بچه‌ها در سن رشدند و بدنشان به مواد غذایی نیاز دارد... یکی بیاید جلوی چشمان مادر درونم را بگیرد... نه فایده ندارد. ذهنش از فکر بچه‌ها خالی نمی‌شود. مادر درونم دارد مثل ساختمان‌های غزه فرو می‌ریزد... مادر درونم می‌خواهد برای تک‌تک بچه‌های غزه، نه... برای تک‌تک بچه‌های جهان مادری کند... ____