°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه سردارشهید حاج محمد ابراهیم همت 💐🍀🌷🍀💐🌷🍀💐🌷🍀💐🌷 این قسمت دشت های سوخته فصل چهارم قسمت 5⃣8⃣
زندگینامه سردارشهید حاج محمد ابراهیم همت 💐🍀🌷🍀💐🌷🍀💐🌷🍀💐🌷 این قسمت دشت های سوخته فصل چهارم قسمت 6⃣8⃣ -این خانم و این بچه ها را بعداز خدا می سپارم به دست شما. باید مثل چشم تان از آن ها مراقبت و پرستاری کنید. 👩‍👦‍👦 -چشم حاج آقا!خاطر جمع باشید.،ژیلا خانم از همین حالا میشود دختر خودم. شما خاطر جمع باشید.☺️ ژیلا و ابراهیم هردو خوشحال شدند. 😊😊 و ابراهیم که رفت،فاطمه خانم اوّل اتاق و آشپزخانه را مرتب کرد و بعد هم رفت سراغ عقرب ها.🦂 یک تکه لباس کهنه کف آشپزخانه سوزاند و دود راه انداخت🌫 طوری که ژیلا به سرفه کردن افتاد و گفت: -چه کار داری میکنی فاطمه خانم؟! و فاطمه خانم گفت: -عقرب ها از این دود و دم می ترسند و فرار میکنند.همیشه باید همین جوری دود راه بیندازی تا آن ها بروند توی سوراخ هایشان و راحت بشوی. ژیلا خوب به اطرافش نگاه کرد دید که عقرب در اطرافش نمی بیند.انگار فاطمه خانم دُرُست می گفت.عقرب ها رفته بودند.❌🦂 حالا دیگر ژیلا از تنهایی درآمده بود.فاطمه خانم شب اوّل پیش او خوابید.روز بعد،قبل از ظهر رفت سراغ خانه و زندگی خودش و سه،چهار ساعت بعد،تنگ غروب،در حالی که دو سه تا نان خریده بود،🍞 زیر سر و صدای موشک ها برگشت.🚀 ژیلا که از ترس موشک ها بچه را توی بغل خود فشار میداد،گفت: -حالا چه کار می کنید فاطمه خانم؟ -شکر خدا..... ژیلا از پاسخ فاطمه خانم تعجب کرد و به کنج دیوار آشپزخانه تکیه داد.چند لحظه بعد صدای انفجار مهیبی آمد و همزمان صدای شکسته شدن پنجره ها و خرد شدن شیشه ها بلند شد. -یا حضرت عباس! ادامه دارد..... 🌷🍀💐🌷🍀🌷🍀💐🍀💐🌷🍀 ادامه ی این داستان ان شاالله به زودی در کانال تخصصی شهید همت http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f