°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🥀🌼🌺🌹🌺🌼🥀🌼🌸🌺🌹🌸 این قسمت دشت هاے سوخته فصل هشتم قسمت2⃣
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🌺🌸🌺🌹🌸🥀🌺🌹🌸🥀🌺 این قسمت دشت هاے سوخته فصل هشتم قسمت 3⃣5⃣1⃣ سلام !👌 سلام حسین جان !خوبی ؟😌 می بینی که حاجی جان !به این کانال پر از جنازه نگاه کن !ما برگشته ایم سر جای اول مان.😭😢 چند وقت پیش از اینجا عبور کردیم .از روی جنازه های بچه هایی که با گلوله های عراقی ها توی خاکریز افتادند.😭😢 رفتیم، درگیر شدیم ولی چه فایده حاجی جان!😢 اشک تو چشمای حسین می‌چرخید!😭😢 همت جلوتر آمد و لبخند بر لب گفت :☺️ چرا چه فایده حسین جان؟🤔 آخه ما که نتونستیم به توپخانه ی عراقی ها برسیم. نتونستیم بریم جلو خاموشش کنیم. بچه هامون هم، همه درو شدند .😭😢 حسین این را که گفت ،بغضش ترکید:😭 حاجی! به دور و برم نگاه کن! از تمام گردان سلمان فقط همین‌ها ماندند .به صد نفر هم نمی رسند. این‌ها هم که می بینی همشون خسته و خون آلودند!😭😢😭 حاج همت آمد جلوتر. دست گذاشت روی شانه حسین قجه ای وپیشانی او را بوسید و پیشانی اش که بوسید، حسین چشم باز کرد.😢😭 تاریکی و ناله زخمی‌ها او را احاطه کرده بود وخبری از حاج همت نبود .😭😢 یا بود و رفته بود .نمیدانست .😞😢🙄 حسین با دقت اطرافش را کاوید.😢 آهسته حاج همت را صدا زد اما پاسخی نشنید .😢 حاج همت نبود. نیامده بود. رفته بود .جای دیگر بود.👌😢 حسین گفت :نباید بگذارم وهم بیاید سراغم.😰 راه افتاد توی کانال، ببیند وضع بچه ها چطوری است، اغلب آنها افتاده بودند کف کانال و ناله می کردند .😭😢😭 خیلی ها زخمی بودند. از هر سو گلوله خورده بودند .😭 خونریزی ،تشنگی و طلب پیوسته ((آب! آب!)) حسین را می آزرد.😭😭 اما کاری از دست او ساخته نبود.😰 از کنار زخمی ها می گذشت اما گاهی هم ناخواسته پا روی سر و دست و گردن و شکم آنها می گذاشت ناراحت می شد اما می گذشت.😭 به بیسیم چی اش....🌹 ادامه دارد....🌸 ادامه این داستان ان شاالله بہ زودے در ڪانال تخصصے شهید همت😢 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f