🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼
🌼
به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️
رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿
به قلم : (میم . ر)
پارت پنجاه و یکم ..........
واقعا کار اناهید کار درستی نکرده بود . تا الان هر خواستگاری داشتم با اجازه مامان و آقاجونم اومده بودن داخل خونه و ما هم دیگر رو دیده بودیم . من واقعا فکر می کردم که آناهید میخواد در مورد موضوع مهم تری صحبت کنه .
با رسیدن به مقصد از مریم تشکر کردم از ماشین پیاده شدم و وارد خونه شدم . خونه در سکوت بود .
صبح موقع رفتن به دانشکده مامان گفته بود بعد از ظهر میره مجلس روضه و آقاجون و کامران هم ناهارشون رو بردن سر کار .
پریدم داخل اتاق خواب و وضو گرفتم و نمازم رو که خوندم انگاری یکم از دلخوری و عصبانیت چند ساعت پیشم کم شد .
خدا رو شکر کردم و تصمیم گرفتم در اولین فرصت ممکن کار امروز رو با مامان ملیحه در میون بذارم . به قول مریم پیدا کردن ادرس و شماره تماس خونه با وجود استاد صمدی داخل دانشکده برا اناهید کاری نداشت .
گوشی رو از روی میز تحریرم برداشتم و به سمت آشپزخونه از پله ها سرازیر شدم پایین . ناهارم روی شعله گاز گذاشتم تا گرم بشه .
وارد صفحه تلگرام شدم .
چند تا پیام عذر خواهی از آناهید داشتم . تصمیم گرفتم تا غروب جواب پیام ها رو ندم .
یه پیام از کیایی داشتم با این مضمون : لطفا اگر برات مشکلی نداره تلفنی امروز باهم صحبت کنیم . هر زمان که خودت موافقی .
سرم رو به چپ و راست تکون دادم . کیایی دیگه داشت کلافه ام می کرد . چی پیش خودش فکر کرده بود من تلفنی باهاش حرف می زنم .
چون پیامش سین شده بود پس فهمید که خوندم بنابراین براش یه پیام قاطع دادم : سلام استاد . متاسفانه من به غیر از افراد خانواده و اونایی که باهاشون رابطه خانوادگی دارم تلفنی صحبت نمی کنم یا قرار ناهار نمی ذارم .
بعد توی پیام بعدی براش نوشتم : من برا خیلی چیزا ارزش قائل هستم که تو این دوره بین دخترا کم پیدا میشه و دوست ندارم حرمت ها شکسته بشه.
ناهارم که گوجه و بادمجون بود رو خوردم و ظرف ها رو شستم و آشپزخونه رو مرتب کردم . خواستم برم طبقه بالا که ایفون به صدا در اومد .
نگاه به تصویر انداختم مریم بود . درب رو باز کردم و منتظر شدم تا بیاد داخل خونه .
همین که درب رو باز کرد با لبخند گفت : ناهار خوردی ؟
اره عزیزم اومدی باهم درس بخونیم ؟
هم درس بخونیم هم یکم حرف بزنیم .
با هم دیگه به طبقه بالا رفتیم . مریم رو تخت نشست و خودم روی صندلی میز تحریر .
فصلی رو که امروز کیایی درس داده بود رو حسابی مرور کردیم . داستان پیامک ها رو هم برا مریم تعریف کردم و گفتم چه جوابی براش پیام دادم .
نزدیکی های غروب مریم رفت و من هم رفتم پایین تا کمی در کار ها به مامانم کمک کرده باشم و هم قضیه امروز رو بهش بگم .
دوست نداشتم وقتی اناهید زنگ می زنه تو عمل انجام شده قرار بگیره .
به ارومی وارد اشپزخونه شدم و دیدم پشت میز ناهار خوری نشسته . رفتم و از پشت کمی پشت کتفش رو ماساژ دادم که به حرف اومد :
چیه کیانا ؟ باز کجای کارت به مشکل بر خوردی که اومدی سراغم ؟ رک و پوست کنده بگو تا راهنماییت کنم جان مادر .
گونه اش رو بوسیدم و کنارش پشت میز نشستم : مامان جون خوب زدی به هدف . اصلا هر دفعه من یه جوری به مشکل بخورم انگاری ته دل شما آگاه میشه .
مامانم خیاری از سبد برداشت تا پوست بگیره : خدا نکنه مادری به مشکل خورده باشی . خدا رو شکر که همه چیزت رو به راه هست .
خیار پوست کنده رو به طرفم گرفت که نصفش کردم و جواب داد : امروز یه اتفاقی افتاد که باید شما رو در جریان می ذاشتم ........ دوست نداشتم بعدا در عمل انجام شده قرار بگیری مامان .
مامانم تکه ای از خیار رو در دهانش گذاشت و گفت : خب بگو ...... می شنوم .
منم کل اتفاقات امروز به خصوص کار اناهید رو براش تعریف کردم و سکوت کردم تا حرفاش رو بزنه .
بعد از چند دقیقه سکوت به حرف اومد : ببین کیانا اولا اگر واقعا فکر می کنی استادت داره ابراز علاقه می کنه و یه جورایی دوست داره باهات رابطه بر قرار کنه به روش خودش که تکلیفش مشخصه ...... چون من دختر خودم رو بهتر از هر کسی می شناسم که جوابت همه جوره منفیه.
نظرتو به نویسنده بگو:
https://harfeto.timefriend.net/16706082802920
۴۰۰
پارت کامل رمان در وی ای پی کیانا👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3223388388C6388116db8
🌿 ادامه دارد ...
🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید.
دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃