حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
فصل دوم ...... پارت ۱۸۰ ...... گوشی رو از این دستم دادم توی اون دستم و به مریم اشاره کردم درب اتاقم
فصل دوم ...... پارت ۱۸۱ ..... پشت چشمی واسم نازک کرد : این بنده خدا باید یاد بگیره تو هر موقعیتی گوش نایسته .... و اینکه خودش و رفتارش رو کنترل کنه . خنده ام رو قورت دادم که پرونده توی دستش رو کوبید روی میز : اصلا هر چی می کشم از دست این اقا فرهاده ..... اخه الان چه وقت خواستگاری کردن بود ..... تازه داشتم واسه اینده ام برنامه ریزی می کردم .... صاف اومد همه رو بهم ریخت . رفتم کنارش و دستش رو گرفتم : عیبی نداره .... فکرات رو بکن .... باهم برا اینده تون تصمیم بگیرین .... اینطور که تو بهم ریختی فکر کنم جوابت مثبت باشه . مثل فشنگ از جاش پرید : کی گفته من به این جناب جواب مثبت میدم .... چند ساله منو زیر نظر داشته یه کلام نگفته منو میخواد .... انگاری لال بوده ... حالا یه کاره اومده به من میگه دوست دارم .... اجازه میدی بیام خواستگاری . بعد روشو کرد سمت پنجره و سکوت کرد . فکر نمی کردم داره گریه میکنه ..... وقتی رفتم سمتش دیدم صورتش خیس اشک شده .... دوباره بغلش کردم و اروم گفتم : گریه نکن مریم جون .... درست میشه .... بنده خدا اقا فرهاد یه خواستگاری ساده کرده .... تا بهش جواب بدی ...‌ تا قسمت بشه و جور بشه کلی زمان هست .... می تونی کلی فکر کنی و با خودت کنار بیای .... تازه خیلی راحت هم می تونی بهش بگی نه .... خودتو خلاص کنی . اروم از خودم جداش کردم : حالام این اشکا رو پاک کن .... وقتی گریه میکنی با مریمی که این همه سال می شناختم و حسابی با روحیاتش اشنا بودم فرق میکنی .... من برم این ناهار ها رو دوباره گرم کنم توام بیا چند دقیقه دیگه . همین که از درب اتاق اومدم بیرون دیدم اقا امیر روی صندلی منشی نشسته بود و داشت به لپ تاپ نگاه می کرد : کیانا خانوم چیزی شده ؟ اهسته جواب دادم : نه مساله مهمی نیست .... مریم جان یکم فکرش بهم ریخته . از پشت میز منشی بلند شد ولی همون جا ایستاد : باید ازشون عذرخواهی می کردم ..... مدتیه یکم مشغله کار زیاد باعث شده دوباره یکم اخلاقم بهم بریزه .... البته مریم خانوم اگر بابت قضیه خواستگاری فرهاد فکرشون مشغوله می تونن برن مرخصی . لبخند کوچکی زدم و سرم رو به زیر انداختم : نمیدونم چی بگم .... با اجازتون برم غذا رو گرم کنم . خواستم برم سمت سوئیت که غذا رو گرم کنم ولی دوباره بر گشتم سمتش : راستی ... با خانوم سرمد تماس گرفتم .... گفتن قبل از سه و نیم میان دفتر . به وضوح خنده ی رو لبش رو دیدم ولی خودمو زدم به کوچه چپ و رفتم سمت سوئیت . چند دقیقه بعد مریم اومد و ناهارمون رو خوردیم .... مریم بیشتر با غذاش بازی می کرد .... که یکدفعه به حرف اومد : حالا چه جوری به بابا اینا بگم ؟ چی رو چه جوری بگم ؟ خواستگاری اقا فرهاد رو دیگه ؟ چه جوری گفتن نداره .... تماس می گیری یا میریم مازندران به مادرت میگی اونام بهت تو تصمیم اخر کمک می کنند .... گرچه مامانت که یه دل نه صد اگر بفهمه داماد اینده اش اقا فرهاده کلی ذوق می کنه . 🌱 با۶۰ تومن یه شبه همه ی قسمت های رمان رو تا اخر بخون 😍 به ازاده جون پیام بدید @AdminAzadeh لینک قسمت اول https://eitaa.com/Hesszendegi/61558 ❤️❤️❤️ ❤️