💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_هفدهم
نگاهش کردم ببینم چیزی مي خواد یا رضوان کاری داره که دیدم با سر به اتاقش اشاره کرد:
-بیا تو.
خسته لبخند زدم:
-دارم مي رم فكر کنم.
-بیا امشب با هم فكر کنیم . از فردا تنهایي فكر کن.
برگشتم و نگاهي به مامان و بابا انداختم که هنوز سر جاشون نشسته بودن .
هر دو با لبخند تشویقم کردن تا نیمي از بار روی دوشم رو
دو دستي تقدیم مهرداد و رضوان کنم.
رو به مهرداد سری تكون دادم و در حال ورود به اتاقش گفتم :
-همفكری ، نه نصیحت . الان مغزم کشش نداره.
لبخندی زد:
-تو کله شق تر از این حرفایي که نصیحت کسي در تو اثر کنه!
ابرویي بالا انداختم:
-واقعاً ؟
لبخندش رو بیشتر بهم هدیه داد:
-نه .. به لطف امیرمهدی خیلي وقته بهتر شدی . گرچه که
مي دونم ترك عادت موجب مرض است.
با این حرفش لبخندی زدم و رو به رضوان نیم خیز شده از روی تخت به احترام حضورم ، گفتم:
-بخواب . مي بیني تو رو خدا ! داداش تو هم از این حرفا مي زنه بهت ؟
رضوان دوباره دراز کشید و بي حال کجخندی زد:
_ مهرداد من یه دونه ست.
ناخوداگاه لبخندم پر کشید . تا دو ماه پیش منم مي گفتم امیرمهدی من یه دونه ست . هنوزم یه دونه بود ؟
این برزخ بود یا جهنم که خدا من رو وسطش انداخته بود ؟
این حال امیرمهدی و این روزای پر درد من اسمش چي بود ؟
اهي پر حجم از میون سینه م به بیرون راه گرفت و باعث
رشد اخم رو صورت رضوان و مهرداد شد
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem