💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 نگاهش کردم ببینم چیزی مي خواد یا رضوان کاری داره که دیدم با سر به اتاقش اشاره کرد: -بیا تو. خسته لبخند زدم: -دارم مي رم فكر کنم. -بیا امشب با هم فكر کنیم . از فردا تنهایي فكر کن. برگشتم و نگاهي به مامان و بابا انداختم که هنوز سر جاشون نشسته بودن . هر دو با لبخند تشویقم کردن تا نیمي از بار روی دوشم رو دو دستي تقدیم مهرداد و رضوان کنم. رو به مهرداد سری تكون دادم و در حال ورود به اتاقش گفتم : -همفكری ، نه نصیحت . الان مغزم کشش نداره. لبخندی زد: -تو کله شق تر از این حرفایي که نصیحت کسي در تو اثر کنه! ابرویي بالا انداختم: -واقعاً ؟ لبخندش رو بیشتر بهم هدیه داد: -نه .. به لطف امیرمهدی خیلي وقته بهتر شدی . گرچه که مي دونم ترك عادت موجب مرض است. با این حرفش لبخندی زدم و رو به رضوان نیم خیز شده از روی تخت به احترام حضورم ، گفتم: -بخواب . مي بیني تو رو خدا ! داداش تو هم از این حرفا مي زنه بهت ؟ رضوان دوباره دراز کشید و بي حال کجخندی زد: _ مهرداد من یه دونه ست. ناخوداگاه لبخندم پر کشید . تا دو ماه پیش منم مي گفتم امیرمهدی من یه دونه ست . هنوزم یه دونه بود ؟ این برزخ بود یا جهنم که خدا من رو وسطش انداخته بود ؟ این حال امیرمهدی و این روزای پر درد من اسمش چي بود ؟ اهي پر حجم از میون سینه م به بیرون راه گرفت و باعث رشد اخم رو صورت رضوان و مهرداد شد 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem