📌 برادر يكی از شهدا خاطره زيبايی را از برادر شهيدش نقل می كرد كه برادرم در هنرستان درس ميخواند يك روز من با مادرم منزل بوديم متوجّه شديم كسی با پايش به درب منزل میكوبد معلوم است با دستش نميتواند زنگ بزند وقتی وارد شد ديديم بند كيفش را روی شانه انداخته و زير يك بغلش وسايل فنّی حرفه ای اش و زير بغلِ ديگرش نان برای منزل خريده و صورتش غرقِ عرق ، مادرم گفت : جواد جان كاش می آمدی وسايل ات را منزل می گذاشتی و بعد می رفتی توی صف نانوايی . با كمال تعجّب ديدم برادر شهيدم به مادرم گفت : مادرجان من میدانستم خانه نان نداريم ترسيدم بيايم خانه و شما بخواهيد خودتان را كوچك كنيد و بگوئيد جواد نداريم برو نان بگير بنابراین درراه ان خریدم. درود و رحمتِ خداوند برشما آزاد مردان كه به ما عملاً درس بزرگواری آموختيد. 🆔 @heygar_aligodarz