*روایت پختگی*
✍️ مهناز کوشکی
یاد سفالگر افتادم. وقتی یک مشت گِل برداشت و توی دستانش ورز داد، با دیدن عرق پیشانیاش صدای اعتراضم بلند شد: «بسه دیگه! ولش کن.» اما یک لبخند تحویلم داد و گلدانش را ساخت. بعد نوبت کوره شد.
سفالگر، گلدان حرارت دیده را به دستم داد و گفت: «حسابی پختمش ولی بازم مواظبش باش.» حکایت بعضی از آدمها شبیه به همین گلدان است. گِلشان را خدا حسابی ورز داده و به آسانی از هم نمیپاشند.
خانم احمدیان مصداق بارز این دسته از آدمهاست. با خواندن کتاب مادر ایران، قدم به قدم با عصمت احمدیان قد کشیدم و بزرگ شدم. هر لحظه منتظر بودم تا بالاخره یکجا گلدان از لب طاقچه بیفتد و بشکند. انتظار بیفایده بود.
به صفحات آخر کتاب رسیدم، گلدان پر از گلهای زیبا شده بود، سرسبزتر از همیشه. خانم احمدیان بعد از کلی آفتاب و مهتاب دیدن، دوباره سرپا شد و کارگاه کارآفرینی زد.
راستش را بخواهید حسابی به این بانو غبطه خوردم. آخر خدا بدجور گِلش را ورز داده است. مثل ما نیست تا دو دوتای زندگیاش سه شود، زانوی غم بغل بگیرد. دست به زانو میگیرد و در این بلندشدنها، دست بقیه را هم میگیرد.
#مادر_ایران
#معرفی_کتاب
🆔
@hhonarkh