#پویش
#من_یک_طلبه_هرمزگانی_ام ۲
«بسمالمتعال»
این نیمکت را میبینید؟
من ساعات زیادی روی این نیمکت نشستهام و با دوستانم مباحثه کردهام.
از نحو، اصول، منطق و مطالعاتِ قبل از امتحان گرفته تا نهجالبلاغه، تفسیر قرآن و کتابهای امیرخانی، مجید قیصری، سفرنامه های ضابطیان و داستایوفسکی.
این نیمکت برایم یک نیمکت معمولی نیست که فقط نشسته باشم برای مباحثه و مطالعه.
اینجا نشستهام برای رفاقت، برای شنیدن،
برای اینکه فردی امن باشم برای همکلاسیهایم. برای التیام روح و روان افراد، حتی برای لحظاتی.
یک روز که زودتر آمده بودم، صفحه گوشیام را باز کردم تا خطبهای از نهجالبلاغه با تفسیرش را بخوانم.
رفتم بین خاطرات گذشته. آن وقت هم روزهایی را مجبور بودم در سالن باشگاه ورزشی، منتظر اتمام کلاس فرزندم بمانم.از قضا انجا هم کتاب میبردم و میخواندم.درسی و غیر درسی.
یکروز که مشغول مطالعه بودم خانمی از من پرسید:
«دانشگاه میری؟»
گفتم« نه»
منتظر توضیح بود.
گفتم «این کتاب درسی حوزه علمیهاس و من طلبهام.»
گفت« چجوریه اونجا؟ مگه اونجا درس میخونن؟!»
باز هم این سوال کلیشهای.
گفتم «بله درس میخونیم.»
گفت« من یجور دیگه فکر میکردم!»
از فضای علمی حوزه برایش گفتم.از برکتی که در حوزه هست و نصیبمان میشود. از اساتیدمان که هم علمشان را بی منت در اختیارمان میگذارند و هم زیست مومنانه را ازشان یاد میگیریم .
روزهای بعد شماره تلفنم را خواست و در گوشیاش ذخیره کرد.
اما نگفت علاقه دارد برای حوزه ثبتنام کند.
سال تحصیلی جدید که شروع شد او را بین صفوف نماز جماعت حوزهمان دیدم اما نزدیک نرفتم.
فردای آن روز یک شاخه رز هلندی و کتابی بعنوان هدیه بردم برایش و ورودش را تبریک گفتم.بغض کرده بود اما چیزی به زبان نیاورد.
روزهای بعد از من هرکتابی میخواست میبردم برایش، دوست داشت تجربیات مفیدم را بشنود. از خدا که پنهان نیست از شما هم پنهان نباشد دوست داشتم همه چیز در غایت کمال پیش برود.
وقتی آخرین امتحان ترم را داده بودیم رفتیم روی همین نیمکت نشستیم. او گفت:
«راستی میخوام اعتراف بکنم.»
بدون اینکه منتظر عکسالعملم باشد ادامه داد« همسرم با تحصیل در حوزه مخالفت میکرد اما بهش گفتم فقط یک ترم بزار برم. اونم قبول کرد.ولی ازوقتی وارد حوزه شدم زندگیم نظم پیدا کرده،اخلاق و رفتارم عوض شده، منعطف شدم،منطقی عمل میکنم، ناراحتیهام را مدیریت میکنم.خلاصه که زنانگیهایم جان تازهای گرفته »
وقتی او داشت صحبت میکرد هرچه شادی بود آمد وسط دلم، از تکتک کلماتش نیرو گرفتم، بغلش کردم و گفتم خوشحالم بابت انتخابت. بعد به هم خیره شدیم و لبخند زدیم.
او گفت :همسرم گفته «یک ترم نه،باید تااخرِ آخرش بری.طلبگی موهبتی بود برایمان.»
«طلبگی» برای همهی ما طلاب یک موهبت است...
پ.ن:این داستان بر اساس واقعیت نگاشته شده است.
✍سیده معصومه معنوی
🎓دانشآموخته موسسه آموزش عالیفاطمه معصومه سلام الله علیها
#مدیریت_حوزه_علمیه_خواهران_استان_هرمزگان
https://eitaa.com/hhormozgan