پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ جلال آلاحمد، روشنفکر شناختهشده ایرانی که در دهه 40 با آثار خود به مبارزه و مقابله با جریان غربگرایی برخاست، در 18 شهریور 1348 به طرز مشکوکی درگذشت. تقابل او با رژیم و دیدگاههای خاص وی، گمانههایی را درباره نقش رژیم پهلوی در مرگ او بر سر زبانها انداخت. آنچه در پی میآید بخشی از کتاب «روشنفکر میهنی» است که توسط موسسه فرهنگی هنری مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده است.
در بخشی از این کتاب آمده است: جلال همواره دشمن سرسختی برای رژیم بود و از هر فرصتی برای مبارزه با استبداد استفاده میکرد. از این رو در پایان سال 1346 ساواک جلال را مجبور کرد که به اسالم گیلان برود. او در نامههای خود که در سالهای آخر عمرش مینوشت، صریحا با تعابیری مانند «گوساله سامری» از شاه یاد میکرد و نقش مؤثری در انسجام و تشكل مخالفان رژیم داشت. به همین دلیل بعید نیست که ساواک درصدد قتل او بوده باشد. پرسه زدنهای عوامل ساواک در حوالی مزرعه محل زندگی جلال و درگیری او با دو نفر کامیوندار مشکوک در همان روز نظریه قتل جلال را تشدید کرد و ماجرای فوت او را در 18 شهریور 1348 در هالهای از ابهام گذارد.
یک روز بعد از درگذشت، جلال را از اسالم به تهران آوردند. مادر جلال گفته بود که جنازه پسرش را به قم برده و در کنار پدرش خاک کنید، ولی این اتفاق نیفتاد. شخصی به نام حسین صالحی که از دوستان ایام طفولیت جلال بود، به نزد خانواده جلال آمد و گفت: من یک قطعه قبر در مسجد فیروزآبادی دارم که آن را برای دفن جلال تقدیم میکنم. برادر جلال یعنی شمس با همسر جلال در این مورد صحبت میکند و او هم موافقت میکند که جلال را در مسجد فیروزآبادی شهرری دفن کنند.
جنازه وی را در امامزاده عبدالله غسل دادند. نکته جالب اینکه بعد از شستشو وقتی میخواستند وی را کفن کنند، خواهران جلال تقاضا میکنند که برای آخرین بار روی برادر را ببینند و ببوسند. زمانی که خواهر جلال دست بر زیر گردن برادر گذاشت تا سر او را بالا بیاورد و ببوسد، ناگهان از بینی جلال لخته خونی بیرون میآید. خواهر جلال به فرزندش میگوید که برود و آقای شیخالاسلامی را که از دوستان خانوادگیشان بود، صدا بزند. شیخ الاسلامی آمد و لخته خون را روی یک تکه نایلون گذاشت و به آزمایشگاه برد. نتیجه آزمایشگاه این بود که از پشت با وسیلهای مانند چوب به سر آل احمد ضربه وارده شده است.
چنانکه خواهرزاده جلال، آقای سیدمهدی آلاحمد میگوید: «...دکتر گفت ضربه توی سرش خورده. میخواسته برود طبقه دوم، یک نفر پشت سرش بوده با چوب ضربه زده و دایی از آن بالا افتاده پایین. بعد سرش گیج رفته و او را روی تخت گذاشتند و تا دکتر برسد، تمام کرده بود. مادرم و خانواده ما معتقد بودند که او را کشتهاند.»
@hibook